یک
همیشه روز هایی هست که چیزی حمله میکند به جان آدمی و دلش را میبرد. ممکن است هر چیز قدیمی باشد. اشیا بی جان خون
آدمی را میمکد و گذشته را زنده میکند. آقای نامجو در شماره سوم سان از غم فراموشی و سوگ مادر گفته اند که حسرتی مدام برایشان آورده. از حمل سنگینی از دست دادن. آقای کوندرا هم در شاه کتابشان از تصادف میگویند که زندگی روزانهی ما پر از اتفاقات و دقیق تر، برخوردهای تصادفی میان افراد و رویدادهاست. ما این رویدادها را تصادف می نامیم. تصادف زمانی اتفاق می افتد که دو رویداد نامنتظر در یک زمان به وقوع پیوندد و به یکدیگر تلاقی کنند.
دو
آدم های فلیبگ هم گرفتار همین تصادفات هستند. تصادف
در قصهی فلیبگ یادآور گذشته است که حسرتی عمیق را زنده میکند. درک کردن
این حسرت، این تصادف، نیاز به زمان دارد و برای همین هم یک فصل شش قسمتی طول میکشد
تا بدانیم چه بر سر این آدم امده. آن هایی که سر و کار زیادی با لغت دارند میگویند
به خاطر آوردن همان « باز گرداندن به قلب» است. مرگ از آن حقایقی بازگرداندنی است
که همیشه از قبل نوستالژی ایجاد میکند. آدم هایی که میدانیم از دست خواهند رفت اما
در کنارشان خوشحال تر از هر زمانی در آینده خواهیم بود. چشم های حال آدم فلیبگ
به گذشته است. به زمانی که مشتاقانه در کنار دوستی بوده که نیست و این نبودن امر
غایب جای خالی اش بد جور درد میکند. تکه های بیجانی که از گذشته مانده برای آدمی و
رنج هایش را امتداد میبخشد.
سه
جایی از سریال شخصیت اصلی که در تخت دراز کشیده ناگهان با دیدن مداد روی میز روبرویش پرت میشود به عقب. دوستش که حالا رفته و تنها خاطراتش مانده به بازی با خوکچه هندی مشغول است (که اتفاقن بار زیادی از غم سریال را به دوش میکشد) شخصیت اصلی چهرهاش در حال روزنامه خواندن در هم میرود و دوستش میپرسد که چی شده و میگوید شاید هیلاری که حیوان خانگی شان باشد دلش نخواد این رو بشنوه و بعد دوست در حالی که به هیلاری هویج میدهد میگوید که بگو و او میگوید که نه و بعد میگوید که بگو و میگوید. که یک پسر بچه یازده ساله را به خاطر اینکه مکررن پاک کن مداد فرو میکرده در ماتحت همستر مدرسهاش انداختن زندان جوانان و بعد دوستش با تعجب میپرسد که چی؟! چرا باید چنین کاری بکنند؟ و او میگوید ظاهرن وقتی چشماش از حدقه بیرون میزده خوشش میومده. و بعد دوستش میگوید که نه یعنی چرا باید بندازنش زندان؟ اون به کمک نیاز داره. نباید همینطوری به زندان بندازنش و بعد او به دوستش میگوید که مداد فرو میکرده تو کون یه همستر! و دوستش میگه درسته که این کار خوشایندی نیست و آدم های خوش این کار رو نمیکنند اما به همین دلیل هست که پاک کن میگذارن ته مداد. و او با نیشخند میپرسد که کون همستر گذاشته بشته؟ و دوستش میگوید که آدم ها اشتباه میکنند.
چهار
ته بلیط یک نمایش یا فیلمی قدیمی، آخرین
ورقه های یک کتاب، تکه ای از یک سفال، دیدن یک میز و صندلی در کافهای خلوت، شنیدن
بخشی از موسیقی یا خواندن تکهای شعر که خاطرات را پشتش پنهان کرده. جمعی از چیز های
ساده که جای مخصوصی ندارند، لحظهای پدیدار میشوند و چند روزی دوام دارند تا
حملشان کنیم و بعد پرت میشوند در حفره های عمیق و تاریک میان آوار های خاطرات. آدم
فلیبگ هم پرت شده. دوستی داشته که به خاطر عذاب وجدان زندگی را ترک کرده و
حال این عذاب وجدان به این شخص فلیبگ منتقل شده، سعی میکند با مواجه و حل
شدن در روزمرگی همه چیز را به جلو ببرد. قبض های کافه اش آمده و دیگر پولی برای
چای و قهوه ندارد، خواهرش به خاطر او و پیچیدگی های زندگی که از شوهرش و فرزند
خوانده عجیبش ناشی میشود موقعیت پیشرفت شغلی اش را رد میکند، مادرش سه سال پیش
مرده، پدرش تحملش سرآمده، زن پدرش که مادرخوانده باشد یک موجود هنرمند عجیب است و
تنها دست آوردش نمایشگاهی بی سروته از توجیح عقب ماندگی جنسی اش است. دوست پسر و
سکس های بی نتیجه او را ول میکنند و تنها چارهاش پرت کردن خودش به دل خیابان است.
راهی که دوستش خودش را خلاص کرده. اما فلیبگ روایت سادگی است. روایت مواجهه
آدمی با خودش، روایت چیز هایی بی اهمیت که آدمی را پیچیده کرده. قصهی اشتباه و انتحاب. روایت بی نامی که شاید از بهترین نکات سریال است. آدم هایی که خود ما هستند و نیستند. میشناسیمشان اما نامشان را نمیفهمیم.