۱۳۹۸ شهریور ۲۹, جمعه

دوباره از همان خیابان‌ها

در کافه‌ای شلوغ نشسته‌ام و به آدم های اطرافم نگاه می‌کنم، همه مشغول صحبت و تولید دوداند، زندگی لای حلقه های دود می‌چرخد. سعی می‌کنم از لابلای جمعیت روی مبل ها و صندلی های چوبی، میان گفتمان و کلمات صدای زیرین موسیقی را بشنوم اما هیچ چیزی به گوشم نمی‌خورد. قهوه را می‌خورم. سعی می‌کنم طعم یاد هایش را به یاد بیاورم. اما هیچ. انگار آب جوش را کمی با قهوه در فنجان خالی کرده باشند. بی‌مزه و آبکی است. سعی می‌کنم گرم گفت و گو شوم اما کلمه‌ای پیدا نمی‌کنم. شکست می‌خورم. در دلم انگار چاهی کنده‌اند و دنبال آب می‌گردم. عمر دارد بر من می‌گذرد. زندگی می‌گذرد. همه چیز می‌گذرد. از آنجا به دل خیابان می‌روم و سعی می‌کنم به شهر خیره شوم؛ به ساختمان های سنگی، ماشین ها و آدمها. سعی می‌کنم در لایه های زیرین شهر به دنبال کلمه‌ای باشم. آنچه شهر را با آن توصیف کنم اما چیزی نیست. یاد حرف های آقای پاموک در کتاب استانبول می‌افتم:«گاهی شهر انسان مکانی بیگانه به نظر می آید و کوچه و خیابان‌هایی که برایش حکم خانه را دارند، ناگهان تغییر رنگ می‌دهند. به خیل جمعیت همواره اسرارآمیز که با فشار از کنارم رد می شوند می‌نگرم و ناگهان فکر میکنم صدها سال است که در اینجا بی‌هدف در رفت و آمد بوده‌اند. این شهر و پارکهای پرگِل و شَل، فضاهای باز متروک، تیرهای چراغ برق، تابلوهای آگهی که دورتادور میدانها به دیوارها چسبانده شده‌اند و ساختمانهای بتونی بدهیبتش، همچون وجود خودم ناگهان برایم به مکانی حقیقتن تھی بدل می‌شود. با دیدن زشتی و آلودگی خیابانهای فرعی، بوی تعفن سطلهای زباله درباز، سربالاییها، سرازیریها، چاله چوله های پیاده روها، بي نظميها و آشفتگیها، فشاری که جمعیت از همه سو به انسان می‌آورد و شهر را به شکل فعلی در آورده است، حیران می مانم که آیا شهر دارد مرا برای افزودن به فلاکت و ادبار خود و برای این که در آن هستم، به مجازات می رساند؟ هنگامی که حزن شهر در من رخنه می کند و حزن من در شهر، فکر می کنم که کاری از دست‌ام ساخته نیست؛ من نیز مانند شهر به دنیای زندگان بی روح تعلق دارم، من نیز جنازه‌ای‌ام که هنوز نفس می‌کشد، موجود مفلوکی که محکوم به پرسه زدن در خیابانها و پیاده روهایی است که برایش  یادآور نکبت و شکست‌اند.»