۱۳۹۹ اسفند ۱۶, شنبه

اسفند

 

شانزده اسفند نود و نه

یوتیوب بازه و جادی داره چیز میز یاد میده. بازی پک من رو با دستکاری کردن اسکریپت هاش هک می‌کنه. زبانی که پک من نوشته شده اسمبلیه و برام بامزه است شکلی که داره. استاد داره درس می‌ده و گذاشتم کلاس ضبط بشه و بعدن ببینم. جادی هم هکش تموم شده و حالا هر وقت پک من میخوره به روح ها، نمی‌میره. هفته‌ی دوم کلاس های علوم کامپیوتر رو باز می‌کنم، دیوید مالان با حوصله و انرژی قدم به قدم داره سعی می‌کنه آرایه هارو توی زبان سی درس بده. یه نیم ساعتی می‌بینم و می‌بندم. کمی با ترمینال و محیط ابونتو ور میرم و سعی می‌کنم زیبایی هاش رو کشف کنم، هر چی بیشتر میگذره بیشتر برام جالب تر میشه ساختارش. توی همون محیط ترمینال سعی میکنم یه صفحه وب رو باز کنم اما موفق نمی‌شم و بیخیال میشم. گوشی زنگ میخوره و جواب میدم. کمی ول میچرخم توی اینستاگرام و یادم میاد آخرین روز از تخفیف های زمستانه کتابه و میزنم بیرون. هوا آروم و خوبه و سعی می‌کنم یادم بیاد آخرین بار کی عصر همینجوری تنها زدم بیرون و تو خیابونا گشتم؟ یادم نمیاد. از کتابفروش درباره کتاب جدید شمیم بهار می‌پرسم و ندارن. کمی میگردم و یکی دو تا چیز بر میدارم. میرم سمت قفسه های کودک و نوجوان و یکی از همکلاسی ها رو می‌بینم. گویا اونجا کار می‌کنه، بهش خسته نباشید میگم و میزنم بیرون. تقی لپ تاپش خراب شده و دنبال فلش میگرده برای تعویض ویندوز. میگردم و پیدا میکنم اما دیگه نمی‌خواد. شب پیام میدم به بهمن بوکز و کتاب بهار رو سفارش می‌دم.

دوازده اسفند نود و هشت

از ده اومدم بندر، مریضی زیاد شده و نمی‌دونم چقدر قراره طول بکشه. دانشگاه رو تعطیل کردن و کلاس ها فعلن مجازیه. قصه‌ی ابر بارانش گرفته است رو چند روز پیش گوش کردم و خیلی قشنگ بود. شمیم بهار رو اولین بار از زبون فراستی اسمش رو شنیده بودم و چند وقت پیش که دیدم مجموعه‌ای ازش چاپ شده خوشحال شدم. پیام دادم به بهمن بوکز و با نمایشنامه جدید بیضایی سفارشش دادم. امیدوارم زودتر برسه.

به تو خونه موندن عادت ندارم. اوایل خوشحال بودم که دانشگاه تعطیل شده اما از یک جایی به بعد دیگه همه چیز عادی و تکراری شد. ملال روزمرگی بهم حمله کرده و داره جونم رو ذره ذره کم می‌کنه. اما خب فعلن چاره‌ای نیست جز انتظار بعد از شکست.

 

بیست و شش بهمن نود و نه

آرمین پیام داده بود اومده بندر و رفتم سمتش، یه کافه خلوتی بود و داشتن غذا میخوردن. با ایمان و بدیع. ایمان رو همیشه تو پیج آرمین دیده بودم یا شایدم جای دیگه اما یادم نمی‌اومد. گشتیم و حرف زدیم و حرف زدیم. ایمان جدا شد و بعدش با بدیع و آرمین درباره همه چیز حرف می‌زدیم و راه می‌رفتیم. از سوپرانوها گرفته تا ادبیات و ساوث پارک. کافه رگی که قبلن با بدیع رفته بودیم رو پیشنهاد میدم برای نشستن. می‌شینیم و حرف می‌زنیم. آرمین یه مجموعه داستان کوتاه دستشه و بدیع میگه یکی از اون داستان ها اسپویل زندگیشه و قبلن به آرمین گفته کدومه اما آرمین یادش نمیاد. لیست داستان هارو میبینم و به بدیع میگم اینه؟ میگه نه. باز راه میریم و میریم.

 

 

بیست و پنج اسفند نود و هشت

دارم به سالی که گذشت فکر می‌کنم. به تمام اون اتفاقای عجیب و غریبی که افتاد و همچنان باز آدمی به زندگیش ادامه میده. قصه‌های کوتاه بهار رو میخونم و خیلی زیباست. مدل نوشتارش و حالت پیوستگی داستان هاش رو دوست دارم. با اینکه دلم از هر چی ادبیاته رفته اما خوشحالم هنوز میتونم از این لذت ببرم.

 

سه بهمن نود و نه

پروژه رو تو سایت آپلود کردم و منتظر موندم ببینم تصحیحش میکنه یا نه. دیدم نمیکنه و گفته باید حدود سه هفته صبر کنی. من هم که عادت دارم به انتظار. دنیای نرم افزار داره من رو به سمت خودش میکشونه. یه جور علاقه قدیمی که امیدوارم نتیجه بده. به بدیع پیام میدم اگه هست بریم بیرون. شب تر میاد. حرف می‌زنیم و راه می‌ریم، اون بیشتر من کمتر. جان آدم تازه میشه وقتی با یکی که میفهمه چی میگی حرف میزنه. بدیع رو دوست دارم بیشتر ببینم چون دید خوبی داره نسبت به همه چیز و بعد برونگراییش میتونه با حرف زدن باهاش خلا درونگرایی من رو پر کنه. میریم یه کافه‌ای که نزدیک کتابفروشی پنج استاده و درباره همه چی حرف میزنیم. قرار بود دیروز بره هرمز اما از بس شلوغ بوده اسکله بیخیال شده. مریضی همچنان هست و قرنطینه پر فشار. میرم خونه و فکر میکنم به لحظه های خوب روزی که گذشته.

 

هفده اسفتد نود و نه

صبح زود پاشدم و پیام دادم به کیانوش ببینم بیداره؟ بیدار بود و کمی دراز کشیدم. منتظر موندم ساعت بگذره و گذشت و تا دیر نشده آماده شدم و زنگ زدم به کیانوش و برنداشت، پیام دادم و جواب نداد و تنها زدم بیرون. تقی اومد و راه رفتیم و دویدیم. ازش درباره دیروز گفتم و خندیدیم. زندگی داره میگذره. دیروز لایو دکتر مکری رو میدیدم یاد روزای اولی افتاده بودم که پادکست های بازتاب رو گوش میکردم و از روش های بهتر زیستن میگفت. همین نوشتن رو هم یکی از عادت های خوب روزانه میدونست و واسه همینه که دوباره دارم مینویسم. دوباره و دوباره.