1. دوم دبستان هستم. از همایش یا چنین چیزی آمده بودیم که همه شعار میدادند «راه فقط راه علی، رهبر فقط سیدعلی» حس خوبی داشتم که اسم دیگری اسم من بود. در کلاس سی و چند نفری کوچک ما صدای در میآید و مدیر وارد کلاس میشود و یک خانم همراهش است. از بچه ها میپرسد کی اینجا سنی است؟ من که تا قبلش در روستایی که تمام مردمش با دست بسته نماز میخواندند درس خوانده بودم و حالا روز اول مدرسه در شهر، چنین سوالی از من پرسیده میشود. کمی تعجب میکنم و میترسم. آرام دستم را بالا میآورم. به دور و برم نگاه میکنم. تنها دست من بالا است. آن خانم همراه مدیر چیزی روی کاغذ مینویسد و میرود. آن خوشحالی هم همراهش میرود.
2. یکی از آشنا
های نزدیک من تصمیم دارد از کشاورزی و زمین و منابع طبیعی که سالها برایش جان کنده
بود دل بکند و نماینده مجلس شود. او معتقد است میخواهد چیزی را عوض کند و میتواند
باعث پیشرفت منطقه شود. من راضی نیستم اما قدرت دست اوست و من کار خاصی نمیتوانم
بکنم. او را میبردند پیش یکی برای پذیرش. میفهمم او همان مدیر آن روزهای کودکی
است. گویا نیروی اطلاعات است. آن آشنای ما تایید میشود اما رای نمیآورد. ناامید
میشوم. میدانم اگر هم رای میآورد بدتر ناامید میشدم.
3. شب انتخابات
است آقای روحانی که حالا حداقل عامل کشتن ۱۵۰۰
نفر است قرار است برود. همه مطمئن هستند با وجود عدم رای ملت، رییسی رای خواهد
آورد. عمهی من شب زنگ میزند برای رأی. من و برادرم خانه تنها هستیم. پدر که مثل
همیشه نیست و درگیر انجام کار دیگران و مادر هم در روستا. برادر، همراه عمه امیدوار
به اصلاحات ما میرود ولی من میمانم چون چیزی برای رأی دادن وجود ندارد.
4. چند ماه قبل
سیتکامی میدیدم که اتفاقن شخصیت اولش ایرانی است یا حداقل اجدادش متعلق به
جغرافیای پارس هستند. توی سریال خیالی مرد متوجه میشود بی وطن شده و کشورش نابود
شده است. سال ۱۴۰۱. به دوستم به
شوخی میگویم هنوز چند ماه وقت داریم. دوستم میخندد.
5. شش، هفت سال
پیش از دکهی نزدیک خانه یک مجله همشهری داستان میخرم. جستاری هست از نویسندهای
در کانادا. ایرانی است و دندانپزشک، خوشحال، همراه با زن و بچه و خانواده، میگویم
چقدر خوب، یک زندگی ایده آل. چند سال بعد سپاه، هواپیمای اوکراینی را میزند و زن
و بچهی مرد را میکشد. مرد الآن برایم نماد مقاومت است و یک تنه روبروی یک سیستم
ایستاده. خبر دستگیری و زندانی شدن آدم های مختلف را میشنوم و بیشتر به آن مرد
فکر میکنم. به آن تصویر که قاب عکس را چون صلیب مسیح بر دوش میکشد و حق میخواهد.
عدالت میخواهد.
6. از اسمم نفرت
دارم. خبر هارا مرور میکنم و برای هم اسمم آرزوی مرگ میکنم. توییتر را بالا و
پایین میکنم و زجه میزنم. از هر چه دین و دیندار و آخوند بیزار شدهام. به شمعی
که میسوزد نگاه میکنم و به رویا هایی که به خاطر بودن در این خاک سوزاندم و
فراموش کردم. اما من هنوز امیدوارم.