یک
لحظاتی هم هست به قول آقای همینگوی:« که آدم قفل میشود. که نمیداند از کجا شروع کند به گفتن، به نوشتن.» میفرمایند از یک جمله واقعی شروع کنید. گاس که بتوانم بگویم. (گاس گفتن هم از عواقب وبلاگ هرمس است) کتابی باز میکنم که ایده بگیرم و کمی وقت بگذرد:« روزها همچنان که میگذرند فراموشی را در خود دارند و آن را مانند مهی، غباری خاکستری در راه جا میگذراند.» صفحات رد میشوند:« در خودم نشت کردهام و مثل حصاری بسته نه راهی به بیرون دارم و نه آرزوی بیرون و تنها روزگار که انبار رنج هایش را پنهان کرده دنبالم میدود.» مینویسم چه کنم. که حقیقتی در کلمات باشد. از روز هایم که میگذرند، اول به کلاسی رفتن و پرت شدن به کلاسی دیگر، دوم فیلمی دیدن، سوم کتابی خواندن، چهارم گشتن با آدمیزاد که رفیق باشد و زبانت را بفهمد. اولی چند ساعت، دومی چند دقیقه، سومی چند ثانیه و آخری هم که هیچ. بقیه هم خواب و دستشویی، خوراک هم که قاطی همینها. در دفترچه مینویسم: فردا هفت بیدار میشوم تا یازده که کلاس باشم. تا دو که کسی را ببینم تا پنج که فیلمی پخش شود. تا هشت که کتابی بخوانم و چیزکی در آن وبلاگ کوفتی پیشنویس کنم و شاید که پست. بقیه هم بطالت و روزمرگی مابینش. این ها را مینویسم که بشود. روز میگذرد. بیدار میشوم و دوازده ظهر است. از تخت خودم را به دستشویی پرتاب میکنم. نشد. قدرت خواب و بیهودگی و کسالت بیشتر از اینهاست. حالا مدتها گذشته از آن نوشته. این بطالت معلوم نیست دارد با من چه میکند.
لحظاتی هم هست به قول آقای همینگوی:« که آدم قفل میشود. که نمیداند از کجا شروع کند به گفتن، به نوشتن.» میفرمایند از یک جمله واقعی شروع کنید. گاس که بتوانم بگویم. (گاس گفتن هم از عواقب وبلاگ هرمس است) کتابی باز میکنم که ایده بگیرم و کمی وقت بگذرد:« روزها همچنان که میگذرند فراموشی را در خود دارند و آن را مانند مهی، غباری خاکستری در راه جا میگذراند.» صفحات رد میشوند:« در خودم نشت کردهام و مثل حصاری بسته نه راهی به بیرون دارم و نه آرزوی بیرون و تنها روزگار که انبار رنج هایش را پنهان کرده دنبالم میدود.» مینویسم چه کنم. که حقیقتی در کلمات باشد. از روز هایم که میگذرند، اول به کلاسی رفتن و پرت شدن به کلاسی دیگر، دوم فیلمی دیدن، سوم کتابی خواندن، چهارم گشتن با آدمیزاد که رفیق باشد و زبانت را بفهمد. اولی چند ساعت، دومی چند دقیقه، سومی چند ثانیه و آخری هم که هیچ. بقیه هم خواب و دستشویی، خوراک هم که قاطی همینها. در دفترچه مینویسم: فردا هفت بیدار میشوم تا یازده که کلاس باشم. تا دو که کسی را ببینم تا پنج که فیلمی پخش شود. تا هشت که کتابی بخوانم و چیزکی در آن وبلاگ کوفتی پیشنویس کنم و شاید که پست. بقیه هم بطالت و روزمرگی مابینش. این ها را مینویسم که بشود. روز میگذرد. بیدار میشوم و دوازده ظهر است. از تخت خودم را به دستشویی پرتاب میکنم. نشد. قدرت خواب و بیهودگی و کسالت بیشتر از اینهاست. حالا مدتها گذشته از آن نوشته. این بطالت معلوم نیست دارد با من چه میکند.
دو
میگویند نویسندگی یک کار اشتراکی است. به قول سرهرمس که:« باید عاشق نویسندگان دیگر شد و نویسندگی را یاد گرفت. عاشقان بزرگ گویا در عشق به دیگری خود را میشناسند. و اینکه نوشتن، دشوارترین کار دنیاست، اگر بدانی از چه میخواهی بنویسی. و نوشتن اما، سادهترین کار دنیاست. اگر فقط ندانی که چه میخواهی بنویسی.» برای بی استعدادی مثل من که سختتر هم میشود همه چیز.
و تنها حسادت به نوشته های دیگران باقی میماند.
میگویند نویسندگی یک کار اشتراکی است. به قول سرهرمس که:« باید عاشق نویسندگان دیگر شد و نویسندگی را یاد گرفت. عاشقان بزرگ گویا در عشق به دیگری خود را میشناسند. و اینکه نوشتن، دشوارترین کار دنیاست، اگر بدانی از چه میخواهی بنویسی. و نوشتن اما، سادهترین کار دنیاست. اگر فقط ندانی که چه میخواهی بنویسی.» برای بی استعدادی مثل من که سختتر هم میشود همه چیز.
و تنها حسادت به نوشته های دیگران باقی میماند.
سه
این مچالهشدگی هم بعضی مواقع بدجور میچسبد به گردن آدم، کلمات را هم سنگین میکند و حمل کردنشان را دشوار. مثل همان حسی که وقتی رفیقمان وینستون قرمز میکشد دم از آن میزند. که دشواریاش را کمی نرم تر کند. یا زمانی که به راک پناه میبریم. آقای کوندرا گویا در کتاب وصایای تحریف شده سخن از موسیقی راک و رقص میآورد که آدم در موسیقی راک دنبال فردیت خودش میگردد، ریتم بیرحمانه موسیقی بهشان اجازه میدهد با خود تنها شوند و خودشان برای خودشان درگیر با احساساتشان برقصند. و خب کوندرا گفته همه با موسیقی راک تقریبن یکجور میرقصند. هر کس در تنهایی خودش همانجوری که بقیه هستند. آدم هایی که همه تلاششان را میکنند خودشان باشند، ولی مثل هم. کمی دور شویم از این اینترنت کوفتی ها؟ ولی مگر میشود.
این مچالهشدگی هم بعضی مواقع بدجور میچسبد به گردن آدم، کلمات را هم سنگین میکند و حمل کردنشان را دشوار. مثل همان حسی که وقتی رفیقمان وینستون قرمز میکشد دم از آن میزند. که دشواریاش را کمی نرم تر کند. یا زمانی که به راک پناه میبریم. آقای کوندرا گویا در کتاب وصایای تحریف شده سخن از موسیقی راک و رقص میآورد که آدم در موسیقی راک دنبال فردیت خودش میگردد، ریتم بیرحمانه موسیقی بهشان اجازه میدهد با خود تنها شوند و خودشان برای خودشان درگیر با احساساتشان برقصند. و خب کوندرا گفته همه با موسیقی راک تقریبن یکجور میرقصند. هر کس در تنهایی خودش همانجوری که بقیه هستند. آدم هایی که همه تلاششان را میکنند خودشان باشند، ولی مثل هم. کمی دور شویم از این اینترنت کوفتی ها؟ ولی مگر میشود.
چهار
آقای وودی آلن گویا نقلی دارند که گفته صبح ها وقتی چشم باز میکند و میبیند لازم نیست از رختخواب یک راست راهی مدرسه شود و سر کلاس درس بنشیند و حرف های معلم را گوش کند و چشم های خواب آلود باقی همکلاسی ها را ببیند، حس میکند خوشبختترین آدم روی زمین است.
آقای وودی آلن گویا نقلی دارند که گفته صبح ها وقتی چشم باز میکند و میبیند لازم نیست از رختخواب یک راست راهی مدرسه شود و سر کلاس درس بنشیند و حرف های معلم را گوش کند و چشم های خواب آلود باقی همکلاسی ها را ببیند، حس میکند خوشبختترین آدم روی زمین است.
پنج
تصمیم گرفتم معلم شوم. آقای یکپنجره الگوی خوبی است. ها؟
تصمیم گرفتم معلم شوم. آقای یکپنجره الگوی خوبی است. ها؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر