صبح دیر پاشدم. یعنی ظهر شده بود. کسی خونه نبود، بابا و مامان برای ف. رفته بودن روستا. من مونده بودم و برادرم. برادرم هم خیلی توجهی نکرد که خوابم طولانی داره میشه، متوجه بود دیر خوابیدم و گذاشت تا جا داره بخوابم. پا شدم و کمی ول چرخیدم و رفتم حمام. اومدم بیرون دیدم حس خفگی دارم. پنجره رو باز کردم و ماشین ها و آدم ها رو نگاه کردم، هوا خیلی گرم بود و صدای تق تق چکش زدن میومد از ساختمان روبرویی در حال ساخت. یاد اون روزای عید امسال افتادم که توی روستا پدرم بهم رانندگی یاد میداد. یه بار که ف. هم همراهمون بود میون علفا که تازه در اومده بودن زدم کنار تا ف. عکس بگیره. داشتم کنار جاده اطراف رو نگاه میکردم و یه دره روبروم بود. عمیق نبود پس ترس درونم حلقه نزد. پدرم اومد نزدیک و گفت بیا این رو ببین. چند تا سنگ به ترتیب سایز روی هم چیده شده بودن و اول فکر کردم قبری چیزیه اما کنارش یه سنگ گرد بزرگ شبیه سنگ های آسیاب قدیمی بود. پدرم گفت سنگ رو کنار بزن و کنار زدم، زیرش یه گودال پر آب بود. گفت توی زمین منبع آب چال کردن برای رهگذر یا مسافری که داره از اینجا رد میشه. من یکی که حاضر نبودم از اون آب بخورم اما خب شاید یه روز مجبور شم. اسم این کار رو هم بهم گفت اما یادم نیست. پنجره رو بستم. ماشین ها هنوز پشت شیشه توی خیابون بودن. یه چیزی خوردم و کمی توی گوشی چرخیدم. کتابی که داشتم میخوندم رو ادامه دادم که داستان یه بابایی بود که رفیقش اومده بود پول قرض کنه و بگه بدهی بالاآورده و دست تنگه و این بابا که به اندازه بدهیش پول نداشت، به رفیقش میگفت یه جایی هست که یه شازدهای همیشه حسابی پول داره و داره قمار میکنه و این بابا میرفت و پولش رو میذاشت تا بدهی رفیقش رو جور کنه. اوایل دید داره میبره و برد و برد تا اینکه کمی بیشتر از پولی که رفیقش نیاز داشت جور کرد. از بازی کشید بیرون و رفت تو دل خیابون، نزدیکای خونش بود که حس کرد باید برگرده، برگشت به کافه و شروع کرد به دوباره قمار کردن و این بار چیزی حدود دوبرابر پول بدهی رو جور کرده بود و این وسط باز کشید کنار و رفت میز کناری با چند نفری که میشناخت گرم گرفت، حس کرد خیلی خوشحاله؟ و از این به بعد قراره حسابی کیف کنه؟ توی دلش تصور کرد که چه کارای خفنی که قرار نیست با این همه پول بکنه اما یه جای کار اشکال داشت. اون دوست داشت تمام پولای روی میز مال خودش باشه و برگشت به میز. و خب همونطور که میشه حدس زد همهاش رو باخت. قرض کرد و باخت. باز قرض کرد و باز باخت. حسابی حس بدی داشت. تا چند وقت پیش اون خیلی خوشحال بود اما الان؟
دیگه ادامه ندادم. حس کردم باید فاصله بیفته رفتم بیرون و کمی دور زدم تو خیابون. قرار بود برم اجرای نمایشنامه خوانی که اجرا میشد رو ببینم و رفتم دیدم. کار ضعیفی بود. ایده اصلیش ملتی بود که فحش میخوردن و تغذیه میشدن. ایده جالبیه نه؟ توی راه برگشت آهنگ های سریال teotfw رو پخش کردم و باز کیف کردم، آخ که چه سریال محشری بود. چقدر همه چیز خوب بود. خیلی وقت بود اینقدر از دیدن یک سریال کیف نبرده بودم. اون بخش جنون و دیوونگی مغزم رو حسابی سیراب کرد. چقدر خوبه که سریالا و فیلمهایی هستند که وقتی تموم میشن آدمیزاد دلش برای شخصیتهاش تنگ میشه، حس مالکیتی نسبت بهشون پیدا میکنه و از اینکه قرار نیست باز باهاشون باشه غم درونش پدیدار میشه، مثلن من دلم برای جیمز و الیسا تنگ شده، برای اون پیرآهن گل گلی جیمز، مونولوگ های محشر و دیوونه کنندهش، جاده ها، خونه ها، مشت زدن به پدر و چیزی که همون قسمت اول بهمون میگه و باعث انگیزه دادن میشه:
همیشه با مشت میخواستم بزنم تو صورت پدرم
وقتی نه سالم بود
یه ماهیتابه سرخ کردنی بزرگ داشتیم
یه روز
که داغ بود و آماده
دستم رو گذاشتم توش
میخواستم یه چیزی رو احساس کنم
وقتی پونزده سالم بود
گربه همسایه رو گذاشتم توی جعبه و بردمش توی جنگل
احتمالن اسم داشت
بعد یه چاقو فرو کردم توی گردنش
جعبه قرمز شد
بعد از اون حیوون های بیشتری رو کشتم
و تک تکشون رو به یاد دارم
توی سلف نشستم
منتظر کلاسم شروع شه
حس میکنم در حد و اندازه من نیست
اما جای خوبیه برای دیدن و انتخاب کردن
چون من یه نقشه دارم
میخوام چیز بزرگتری رو بکشم
خیلی بزرگتر.
حس کردم منم یه اتفاق بزرگتر میخوام، چند وقتیه حس خلا میکنم توی زندگی، حس میکنم یه چیزی نیست کلن.
و این باعث شد بحثی رو در حوزه سایکدلیک با دوستم شروع کنم و به اسید ختم، که شاید از این حس سنگینی همه چی کم کنه و شاید حس بهتری بهم بده. اما فعلن نه. فعلن باید یک سفر برم، مهم نیست کجا اما هر جا جز اینجا.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر