کودکی من
در خانهی مادربزرگ مادری گذشت. مادربزرگ ارباب، عاشق خانه و هر بخش کوچک آن بود.
از کوچک ترین اتاق در انتهای حیاط گرفته تا جزیی ترین قطعات پشت بام. یک حیاط بزرگ
وسط خانه بود و ضلع های این حیاط اتاق ها بودند که به شکل رشته هایی تو در تو،
بزرگ و کوچک به تناسب نیاز به هم وصل میشدند. خانه دو بخش بود، چپ و راست، قدیم و
جدید. سالها پیش زمانی که مادرم بچه بوده گویا زلزلهای میآید و بخش چپ را حسابی
تخریب میکند و پدربزرگ در سمت راست حیاط از نو شروع به ساختن میکند. مادربزرگ پنج
صبح بیدار میشد، نماز میخواند، به حیاط و درخت ها و بز ها میرسید که پشت حیاط
بودند و بعد تابه را گرم میکرد و نان میپخت. ظهر هم مادر و خاله هایم از خانه
هایشان می آمدند و ناهار میخوردیم. شب هم با دوستان و آشنایانش دورهمی میگرفتند. هفت
ساله بودم و با پیرزنی ورق بازی میکردند و در حالی که کارت هارا روی میز می انداخت
بهم یاد میداد دل، خشت، گشنیز و پیک چیست. مادرم قلیانی چاق میکرد، آن دو بازی
میکردند و حرف میزدند و قلیان میکشیدند. بیماری مادربزرگ از پادرد و آلزایمر شروع
شد و کم کم هی چیز های بیشتری از فقدان سلامتی در او پدیدار گشت. از جایی به بعد
همیشه یکی از خالهها یا مادرم در هال بزرگ آن خانه کنار پرده دولایه سفید، زیر
عکس جوانی پدربزرگ از مادربزرگ روی تخت، شبانه روز مراقبت میکردند و تنها حضور او
در آن خانه سبب شده بود به هر بهانه و شرایطی دور هم جمع شویم. سلول های حرکتی پا
های مادربزرگ که تحلیل رفت و دست از فعالیت کشید مادربزرگ دیگر راه نرفت و همچنین
دایره لغاتش کمتر و کمتر شد. اواخر سکوت میکرد و فقط یک کلمه را میگفت:«نمیتوانم.»
اسم مادرم را بار ها صدا میکرد و میگفت نمیتوانم، نمیتوانم. مادرم هم هر بار با
مهر جوابش را میداد. پدربزرگ خیاط بود و در قطر چندین مغازه داشت. شش ماه این سوی
خلیج بودوشش ماه آن سوی خلیج. مادربزرگ فرزند پسر نداشت و بعد از تلاش های بی
نتیجه که شامل چهار خالهام میشد زن دیگری گرفته بود و صاحب دو دختر و چهار پسر
شده بود. شب سوم ماه دوم تابستان بود که پدرم به مادرم گفت پدرت در دوحه سکته کرده
و بعد گریه کرد. مادر و عمه هایم جیغ زدند. آن شب طویل، غمگین ترین شب عمرم بود. پدربزرگ
که مرد مادربزرگ همان چند کلمه از دایره لغات اندکش را هم استفاده نکرد. یک سال
بعد از مرگ پدربزرگ شبی که مادربزرگ مرد روح خانه و کودکیام همراهش به زیر خاک
رفت. روح و جسم نفس های او آن خانه را زنده نگه داشته بود. بعد از چهارسال نبودنش
سری به خانهی قدیمی زدم. لای اتاق ها و اشیای بی جان خاطرات را نشخوار میکردم.
گرد و غبار سایه اندوهگین ابدی شده بود بر جسم آن خانه. میگویند سالی که خدیجه و
ابوطالب عمو و همسر پیامبر فوت شدند سنة الحزن نامیده شد. حزنی برای این ضایعه
عمیق و روحی. حزن نبودن. دریا هم که ولم کرد چشیدم چه نقشی در خانه داشته. چه
طور به این همه تمیزکاری میرسید؟ یادم آمد در شرکتی که دریا کار میکند آبدارچی هست
که تمیزکار واردی است. آقای جم. دریا چند باری از او گفته بود. گویی منتظر بود و
میدانست قرار است زنگ بزنم. آمد. حدودن پنجاه سالی سن داشت. گفت: خیلی کار داریم و
به قاب هایی از من و دریا که هنوز بر دیوار بودند خیره بود. گفت: حیف شد زندگیاش.
چیزی نگفتم. رفت جلوی پرده و روی آن دست کشید جوری که لا به لای پرده چیزی را گم
کرده. پردهی خانه را دریا خرید و یکبارگفت خانه همکارش شبیهش را دیده. آقای جم
پرده را کشید. چشمانم رابستم تا خاک حساسیتم را شدید تر نکند. گفت ارزش این پارچه
بیش از شماست آقای موسوی. یک کلت کمری را به سمتم نشانه گرفته بود. باران خون
نزدیک بود از چشمانش شروع به باریدن کند.گفتم: هنوز جوانم. جان هر که دوست دارید...
رفتم سمتش. اسلحه در دستانش میلرزید. گریه میکرد. دستانش را گرفتم گرد و غبار میان
ما بود. دستانش شل شد، عطسهام گرفت. چیزی بین دستان من و او فاصله انداخت و اسلحه
سقوط وعطسهای بلند کرد. پرده قرمز شده بود.آقای جم داشت روی زمین ذوب می شد.
۱۳۹۸ دی ۷, شنبه
۱۳۹۸ آذر ۱۲, سهشنبه
درد فراموش شدن، درد جاودانه
سه روز پیش مادربزرگم میره که ناهار بخوره میبینه خیلی دلش به غذا نیست. بر میگرده تو اتاق و کانال های تلویزیونی رو جابجا میکنه که حس میکنه یه چیزی درست نیست، انگار راحت نیست و اولش فکر میکنه گرمشه، پس توی سرمای روستا میره پنکه روشن میکنه و باز حس ناراحتی داره. عمه بزرگ پدرم میاد خونه و تعجب میکنه از وضعیت موجود. که مامان بزرگم شیونش بلند میشه از دردی درون بدنش، درد اونقدر زیاده که اصلن متوجه نمیشه از کجای شکمشه. عمه بزرگ زنگ میزنه به عمهام که مامانت داره درد میکشه و عمهام که از پشت تلفن صدای ناله مادربزرگ رو میشنوه سریع زنگ میزنه به اورژانس روستا و خودش بدو بدو میاد سمت خونه مادربزرگم. اورژانس میاد و میبرنش شهر و دکتر میگه باید بستری شه و مادربزرگ رو میارن بندر بستری میکنن. توی بندر دکتر میگه مادربزرگ سکته خفیف کرده و خوشبختانه گذر کرده از سکته ولی باید عمل بشه. یکی از رگ های قلبش یه مشکلی پیدا کرده بوده که من دقیق متوجه نشدم اما انگار توی قلبش فنر گذاشتن. مادربزرگ یه روز بستری میمونه و فرداش مرخص میشه. مادربزرگ مادریم که مرد کودکیم هم همراهش رفت زیر خاک و مطمئن بودم اگر الان این یکی مادربزرگم رو هم از دست بدم تا ابد پیر و غمگین میشم. دلم نمیخواست فعلن بره و نرفت. شبش خواهرش و پسر خواهرش و زن پسرخواهرش که خاله و پسر خاله و زن پسرخاله پدرم باشن میان بندر پیش مادربزرگم. یکی دیگه از خاله های پدرم و چند آشنای دیگه هم میان. من که از صبح دانشگاه بودم و نایی نداشتم اوایل شب خوابم میبره و صبح که بیدار شدم دیدم خاله های پدرم رفتن اما پسرخاله پدرم هنوز اینجاست. پدرم هم مضطرب داره چایی میخوره. یه کم سلام و اینا میگم که پسرخاله پدر گوشیش زنگ می خوره و انگار زنش بستری شده و زایمان کرده. شش ماهه. حال بچه هم معلوم نیست و درخواست دعا های پشت تلفن بعد از هر تماس بهم میفهمونه که اوضاع بده. من میرم خونه عمهام پیش مادربزرگم. کمی بعد عمهام میاد؛ یواش بهم میگه بچه مرده. سوگ برای فرزندی که شش ماهه به دنیا میاد و بی آنکه حضورش درجهان حس بشه چقدر دردناکه؟ اون هم فرزند اول. پسرخاله پدرم که سی سالش هم نشده بچهاش امروز مرد. الان اینجاست، از ظهر نشسته و غمبار هی داره سنگین تر میشه روی دوشش. چشماش پیر شده. خاله پدرم اومده بهش میگه تو که جوونی، زندگی هم ادامه داره.. میگه میدونم، ولی سخته. سخت رو درشت میگه. جوری میگه که قلب آدم تکه تکه میشه. اون یکی خاله پدرم با شوهرش میاد. شوهرش داره یه چیزایی بهش میگه، خاله دوم داره هی این و اون رو توی فامیل یادآوری میکنه که بچهاشون به هر دلیلی سقط شده یا مرده؛ تا شاید مرحمی باشه بر دل این بیچاره. اما من حس میکنم داره بدتر خراب میشه، داره له میشه. انگار جماعت و محیط و تک تک کلمات باتلاقی شدن و ذره ذره میبلعنش. دارن خفهاش میکنن. به تمام بچه هایی فکر میکنم که توی فامیل نیستند و میتونستن باشن. به اینکه چقدر چیز های پنهان در این فامیل هست که آدم نمیدونسته.
اشتراک در:
نظرات (Atom)