سه روز پیش مادربزرگم میره که ناهار بخوره میبینه خیلی دلش به غذا نیست. بر میگرده تو اتاق و کانال های تلویزیونی رو جابجا میکنه که حس میکنه یه چیزی درست نیست، انگار راحت نیست و اولش فکر میکنه گرمشه، پس توی سرمای روستا میره پنکه روشن میکنه و باز حس ناراحتی داره. عمه بزرگ پدرم میاد خونه و تعجب میکنه از وضعیت موجود. که مامان بزرگم شیونش بلند میشه از دردی درون بدنش، درد اونقدر زیاده که اصلن متوجه نمیشه از کجای شکمشه. عمه بزرگ زنگ میزنه به عمهام که مامانت داره درد میکشه و عمهام که از پشت تلفن صدای ناله مادربزرگ رو میشنوه سریع زنگ میزنه به اورژانس روستا و خودش بدو بدو میاد سمت خونه مادربزرگم. اورژانس میاد و میبرنش شهر و دکتر میگه باید بستری شه و مادربزرگ رو میارن بندر بستری میکنن. توی بندر دکتر میگه مادربزرگ سکته خفیف کرده و خوشبختانه گذر کرده از سکته ولی باید عمل بشه. یکی از رگ های قلبش یه مشکلی پیدا کرده بوده که من دقیق متوجه نشدم اما انگار توی قلبش فنر گذاشتن. مادربزرگ یه روز بستری میمونه و فرداش مرخص میشه. مادربزرگ مادریم که مرد کودکیم هم همراهش رفت زیر خاک و مطمئن بودم اگر الان این یکی مادربزرگم رو هم از دست بدم تا ابد پیر و غمگین میشم. دلم نمیخواست فعلن بره و نرفت. شبش خواهرش و پسر خواهرش و زن پسرخواهرش که خاله و پسر خاله و زن پسرخاله پدرم باشن میان بندر پیش مادربزرگم. یکی دیگه از خاله های پدرم و چند آشنای دیگه هم میان. من که از صبح دانشگاه بودم و نایی نداشتم اوایل شب خوابم میبره و صبح که بیدار شدم دیدم خاله های پدرم رفتن اما پسرخاله پدرم هنوز اینجاست. پدرم هم مضطرب داره چایی میخوره. یه کم سلام و اینا میگم که پسرخاله پدر گوشیش زنگ می خوره و انگار زنش بستری شده و زایمان کرده. شش ماهه. حال بچه هم معلوم نیست و درخواست دعا های پشت تلفن بعد از هر تماس بهم میفهمونه که اوضاع بده. من میرم خونه عمهام پیش مادربزرگم. کمی بعد عمهام میاد؛ یواش بهم میگه بچه مرده. سوگ برای فرزندی که شش ماهه به دنیا میاد و بی آنکه حضورش درجهان حس بشه چقدر دردناکه؟ اون هم فرزند اول. پسرخاله پدرم که سی سالش هم نشده بچهاش امروز مرد. الان اینجاست، از ظهر نشسته و غمبار هی داره سنگین تر میشه روی دوشش. چشماش پیر شده. خاله پدرم اومده بهش میگه تو که جوونی، زندگی هم ادامه داره.. میگه میدونم، ولی سخته. سخت رو درشت میگه. جوری میگه که قلب آدم تکه تکه میشه. اون یکی خاله پدرم با شوهرش میاد. شوهرش داره یه چیزایی بهش میگه، خاله دوم داره هی این و اون رو توی فامیل یادآوری میکنه که بچهاشون به هر دلیلی سقط شده یا مرده؛ تا شاید مرحمی باشه بر دل این بیچاره. اما من حس میکنم داره بدتر خراب میشه، داره له میشه. انگار جماعت و محیط و تک تک کلمات باتلاقی شدن و ذره ذره میبلعنش. دارن خفهاش میکنن. به تمام بچه هایی فکر میکنم که توی فامیل نیستند و میتونستن باشن. به اینکه چقدر چیز های پنهان در این فامیل هست که آدم نمیدونسته.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر