در اولین قسمت فصل دوم سریال فلیبگ، یک جایی کشیش لیوانش رو به سلامتی شب بالا میاره و میگه:
May this be the worst of our days.
امیدوارم این روزها، بدترین روزهامون باشن. متاسفانه برای من سال پرتلاطم گذشت؛ دلم نمیخواد حسرت بخورم، شاید هم واقعن زندگی چیزی نیست جز روایت دویدن های مدام و شادی های کوتاه و غم های عمیق و به قول حافظ هر دم آید غمی از نو به مبارک بادم. ولی خب آدمی به رفیق زنده است. به همین چیز های گذرا و به امید.
یک روز سرد زمستونی، چند تا جوجهتیغی دست و پاشون رو جمع کردن و به هم نزدیک شدن تا با گرم کردن همدیگه، از سرما یخ نزنن. ولی خیلی زود تیغهاشون تو تن بغلی رفت و باعث شد از هم دور بشن. وقت نیاز به گرم شدن، دوباره اونها رو دور هم جمع میکرد، تیغها دوباره مشکلساز میشدن و به این ترتیب، اونها میون دو مصیبت در رفتوآمد بودن تا اینکه فاصلهی مناسبی رو که میتوانستن همدیگه رو تحمل کنن پیداکردن. خیلی عجیبه آدم نیاز داره به تشکیل جامعه و دوستی که از تهی بودن و یکنواختی زندگی انسانسرچشمه میگیره و مارو به سمت هم میکشونه ولی ویژگیهای ناخوشایند و زنندهی فراوونمون، باز از هم دورمون میکنه.
من نمیدونم این حکایت رو کجا باید نقل کرد. اینجا شبه. زیبایی معینی داره، روی یکی از ستاره های روشن نشستهام. دارم نورهای فراوونی که به سمتم میریزن رو تماشا میکنم. نور خالی میشه و من روشن تر میشم. زیاد خوشحال نیستم ولی همه جا روشن تر از قبله. امیدوارم فردا بارون بیاد. یا پس فردا. تمام طول روز بارون بیاد.
آقای تارکوفسکی فیلم اثرگذاری دارن به اسم «ایثار» داستانش ساده است: خطر ویرانی جهان. در زندگی جنگ با سلاح هستهای اعلام میشه. مردی با خداوند عهد میبنده اگر خطر برطرف بشه از دلبستگی هاش چشم بپوشه، آتش به خونه خودش بزنه و تا دم مرگ کلامی بر زبان نیاره. مرد پسرک پنج ساله و لال خودش رو «همچون مثل اعلای معصومیت جهان» میپرسته و ایثار راستینش جدایی از پسره. کلید رهایی، عشق مرده به خدمتکاری جوان، و چون آیین عشق به جا میاد جهان از خطر نجات پیدا میکنه. مرد به عهد خودش وفا میکنه. مکان رخداد های فیلم یک جزیره است در پناه دریایی از این جهان و خانهی چوبی مرد در کنار ساحل قرار داره. در فیلم تارکوفسکی عشق رهایی زندگی است، آدمی نجات دهنده راستینه چرا که میتونه دیگری رو دوست داشته باشه، اما خودش از این راز آگاه نیست پس جهانی آشفته و نابسامان ساخته. اول فیلم پدر به یاری پسرک درختی خشک رو، سپیده دم در خاک میکاره. میگه اگر هر روز در ساعتی خاص درخت از سر ایمان آبیاری بشه سرانجام روزی بهار میشه. مثل راهبی ارتدوکس رو میزنه که درختی خشک رو سالها با شکیبایی از سر ایمان آبیاری کرد و عاقبت جوانه های برگ بر شاخه های درخت سبز شد. در یکی آخرین لحظات فیلم، روز بعد از این واقعه پسرک سطلی آب به پای درخت میریزه، دراز میکشه و برای اولین بار سخن میگه و میپرسه:«در آغاز کلمه بود. چرا پدر؟» دیگر نه خونهای در این جهان داره و نه پدری. یکسر تنهاست و مکان امن برای او، در این جهان، کنار همین درخت خشکه. اما امید به اونه، ایثار جدا از اون فضای شبزده اندوهبارش، آتش سوزی ویرانگرش، کابوس های تکان دهندهاش از فاجعه، با روشنایی پایان میگیره.
نذر کردم اگر این شرایط تموم شد از زندگی هر روزه ام جدا بشم و مدتی تبدیل بشم به موجودی خیالی. آب و غذا بردارم و از کنار ساحل حرکت کنم و برم و برم تا هر جا که شد. بعدش که برگشتم دیگه اون آشنای قبل نباشم. واژگان امید و اعتماد رو درحالی بخونم که هر روز به درختی خشک آب میدم و نور زندگی تاریکی رو روشن تر کرده باشه برام.
امیدوارم سال نو سال بهتر و قشنگتری برای شما و همهی کسایی که دوستشون دارید باشه.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر