همه چیز شاید از بازی شروع شد که قرار بود کمی از غم کرونا کم کند، تکه بازی هایی که در برنامهای به اسم پلاتو جمع شده بود. از ورق و مافیا گرفته تا بیلیارد چیز های دیگر، اتفاقی تو را آنجا دیدم، حرف فرندز شد و دوستی شکل گرفت. یادم نیست اول چی گفتم یا چیشد و حتی حالا دلم نمیآید برنامه را باز کنم و آن چت های قدیمی را زنده کنم اما میدانم میروم و همه را زیر و رو میکنم تا کمی بیشتر در یادم زنده شوی. پارسال همین روز ها بود. شاید هم کمی عقب تر. اولش همانجا بودیم و من هم پیش قدم نمیشدم تا اینکه یک روز حرف کانالم شد و آمدی و بیشتر حرف زدیم. سلایق که نزدیک باشد حرف میگیرد و من هم کم نمیآورم و تو هم مانند من. اواخر گفتی بیا مسابقه بگذاریم و کتاب بخوانیم و هر که زودتر خواند، قرار شد چیزی انتخاب کنیم و حالا میبینم کاش چیز بهتری انتخاب کرده بودم. از کوندرا پیشنهاد دادم و تو هم قبول کردی. با اینکه میدانستم ممکن است خوشم نیاید اما چون تو دوستش داری خواستم کتابی از کوندرا بخوانیم. مدتی نبودی و من هم نگران بودم و خجالت هم میکشیدم پیام بدهم و چون میدانستم زود میخوانی، شاید خیلی عقب تر باشم. اما پیام دادم و جواب ندادی، نگرانت شدم. و دیدم که نیستی. به تصادف فکر میکنم، به اتفاقی که موجب آشنایی میشود و تصادفی که موجب مرگ. غم درونم شناور میشود و آب میشود و از چشمانم میزند بیرون. کتاب سیاه کوندرا روبرویم است و نوشته را میخوانم:
مهمانی خداحافظی.