۱۴۰۰ فروردین ۱۸, چهارشنبه

جای تو خالی

 همه چیز شاید از بازی شروع شد که قرار بود کمی از غم کرونا کم کند، تکه بازی هایی که در برنامه‌ای به اسم پلاتو جمع شده بود. از ورق و مافیا گرفته تا بیلیارد چیز های دیگر، اتفاقی تو را آنجا دیدم، حرف فرندز شد و دوستی شکل گرفت. یادم نیست اول چی گفتم یا چیشد و حتی حالا دلم نمی‌آید برنامه را باز کنم و آن چت های قدیمی را زنده کنم اما می‌دانم می‌روم و همه را زیر و رو می‌کنم تا کمی بیشتر در یادم زنده شوی. پارسال همین روز ها بود. شاید هم کمی عقب تر. اولش همانجا بودیم و من هم پیش قدم نمی‌شدم تا اینکه یک روز حرف کانالم شد و آمدی و بیشتر حرف زدیم. سلایق که نزدیک باشد حرف می‌گیرد و من هم کم نمی‌آورم و تو هم مانند من. اواخر گفتی بیا مسابقه بگذاریم و کتاب بخوانیم و هر که زودتر خواند، قرار شد چیزی انتخاب کنیم و حالا میبینم کاش چیز بهتری انتخاب کرده بودم. از کوندرا پیشنهاد دادم و تو هم قبول کردی. با اینکه می‌دانستم ممکن است خوشم نیاید اما چون تو دوستش داری خواستم کتابی از کوندرا بخوانیم. مدتی نبودی و من هم نگران بودم و خجالت هم می‌کشیدم پیام بدهم و چون میدانستم زود می‌خوانی، شاید خیلی عقب تر باشم. اما پیام دادم و جواب ندادی، نگرانت شدم. و دیدم که نیستی. به تصادف فکر میکنم، به اتفاقی که موجب آشنایی می‌شود و تصادفی که موجب مرگ. غم درونم شناور می‌شود و آب می‌شود و از چشمانم می‌زند بیرون. کتاب سیاه کوندرا روبرویم است و نوشته را می‌خوانم:

مهمانی خداحافظی.

 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر