۱۳۹۸ فروردین ۳۰, جمعه

22 feb 2018


خیلی وقته دوس داشتم وبلاگ نویسی رو شروع کنم. از همون بچگی توی بلاگفا و سایت های مشابهش اکانت می‌ساختم و هیچوقت چیزی نمی نوشتم؛ انگار که اصلا نوشتن مهم نبود و فقط داشتن بود که اهمیت داشت. نمی‌دونم. الان که به اون روزا فک می‌کنم لبخند یاهو مسنجر یادم میاد. دوره ای که همینطوری از این چت‌روم به اون یکی چت‌روم سرک می‌کشیدم تا ببینم دنیای بقیه آدمها چطوریه. هیچوقت فکر نمی‌کردم اینترنت اینقدر سریع گسترده بشه یادمه یک ساعت صبر میکردم تا با دیال آپ یه فایل چهارده مگی رو دانلود کنم. که تهش فهمیدم ویروس بوده و کامپیوتر صفحه مرگ رو نشونم داد. یادمه یواشکی می‌رفتیم کتابخونه تا از نت مفتی استفاده کنیم. ما توی منازل سازمانی بودیم و با دوستام صبح که کتابخونه باز بود از سیستم ها و اینترنتش استفاده می‌کردیم و یواشکی پنجره رو باز نگه می‌داشتیم تا شب بتونیم ازش استفاده کنیم و بیایم داخل. دقیقاً نمی‌دونم چطوری از نرده ای که داشت رد می‌شدیم اما یادمه با شوق و ذوق توی اون تاریکی یواشکی با هم حرف می‌زدیم و سیستم هارو روشن می‌کردیم و شروع می‌کردیم به گشتن و غوطه‌ور شدن توی دنیای مجازی… توی صفحات چت و کلوب و سرچ کردن درمورد بازی های مختلف، فیلما، آدمهایی که دوستشون داشتیم و برامون جذاب بودن اون موقع خیلی اهل گیم بودیم و زندگی یه معنای دیگه داشت. راستش همیشه هم سرچ هامون درمورد این چیزا نبود. گاهی اوقات حس کنجکاوی یکی گل می‌کرد و شروع می‌کرد به سرچ عجیب و غریب تا شاید بتونه حس کنجکاوی درونیش رو به هیجان بیاره. اگه موفق می‌شد و اتفاقی از دیوار سانسور رد می‌شد و چیزایی رو می‌دید که قرار نبود هرجایی ببینه(!) که عموماً عکس بودند ؛) سریع اعلام می‌کرد و ما دور کامپیوترش جمع می‌شدیم و نمی‌دونستیم واقعا چرا باید چنین چیزی رو دید. فقط حس می‌کردیم الان دیگه هیچ چیزی توی جهان وجود نداره که بخواد مارو محدود کنه. یجورایی حس آزادی و شایدم طغیان البته برای من فقط کنجکاوی کودکانه بود. به نظرم جالبه که هیچوقت گیر نیفتادیم البته اواخر گویا پنجره هارو می‌بستند و شایدم میدونستن. نمی‌دونم. اما می‌دونم از یجایی به بعد دیگه ادامه ندادیم، گویا هیجانش یکهو رفت یا شایدم کامپیوترا خراب شدن. نمی‌دونم.
الان که به اون روزا فکر می‌کنم حس خیلی خوبی بهم دست می‌ده. این دورانی که ازش حرف میزنم کودکی بودند که دیگه هرگز برنمی‌گرده. بازی های که همه با هم می‌کردیم، سی دی قرض دادنا، پارک و اون تابی که همیشه روش می‌نشستیم… نمی‌دونم چطوری بگم چون مربوط به یک دوره طولانی میشه و اتفاقای مختلفی به ذهنم هجوم میارن و من تنها به این فکر می‌کنم که چقدر اون دوران از من دوره اونقدر دور که انگار هزاران سال ازش گذشته. انگار زندگی یک نفر دیگه بوده. به نظرم گفتن از اون دوران کافیه . الان دارم یک سری درس مرور می‌کنم برای آزمون فردا. همینطورم دارم به آینده فکر می‌کنم و به کنکور هنر که چقدر می‌تونم روش وقت بزارم…شرایط عجیبیه.
امروز می‌خواستم لیدی برد رو ببینم اما فرصت نشد احتمالاً فردا با خیال راحت بتونم ببینم. از کارگردانش چیزی ندیدم ولی حس می‌کنم فیلمسازیش رو دوست داشته باشم. آخرین فیلمی که دیدم و هنوز توی ذهنم می‌چرخه هجوم شهرام مکری بود. دوست داشتم بیشتر درموردش بگم اما نمی‌دونم از کجا شروع کنم برای همین نمی‌گم. شایدم چون نمی‌خوام همون چیزای تکراری رو بگم.
این روزا چیزی نمی‌خونم. از وقتی جنایت و مکافات تموم شده هیچ چیزی رو شروع نکردم و هنوز درگیر کتابم. واقعا لذت بردم. چقدر همه چیز خوب و درجه یک بود. نمی‌دونم بعدش سراغ چی برم. احتمالاً قمارباز رو بخونم. شایدم رفتم سراغ اون کتابایی که مدتیه گوشه کمد جا خوش کرده و کم کم داره گرد روش میاد.
اون روز رفتم کتابفروشی تا یه کتاب از کالوینو سفارش بدم که به حال و هوای زمستون بخوره اما موجود نداشت که برام بیاره. بین نمایشنامه ها گشتم و دو تا کار برداشتم. جفتشون از نشر بیدگل. بیدگل ازون نشر هاست که کارشون رو به عنوان ناشر دوست دارم. کتابها بوی خوبی دارن و روی جلد هم همیشه خوب کار می‌شه. از نظر محتوا هم چیزایی که خوندم خوب بودن.
این مدل نوشتن رو نسبت به اون نثر جدی بیشتر دوست دارم و احتمالا همین مدلی ادامه بدم.به نظرم برای امشب کافیه. شاید بعد از پست کردن این رفتم توی اسپاتیفای و یه جز آروم یا یکی از کارای ردیوهد که دوست دارم رو گوش بدم. احتمالا دی‌درمینگ، بعدشم به بهونه اینکه دارم شام میخورم دورهمی دیدم. و بعد هم کمی به خواب فک کنم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر