یک
یک جایی «از پیش از غروب» جناب لینکلیتر هم هست که سلین بعد از زمین و زمان حرف زدن و گفتن از احساساتش میگه که ظاهراً به چیز های کوچک خیلی اهمیت میده و زمانیکه بچه بوده مادرش همیشه میگفته که دیر به مدرسه میرسه و یه روز دنبالش میکنه تا ببینه چرا دیر به مدرسه میرسه و سلین میگه همیشه به افتادن آروم و یواش برگ درختای بلوط روی پیاده رو خیره میشده یا سایه برگها روی تنه درخت و رژه رفتن مورچهها گوشه خیابون، چیزای کوچیک زمان رو کش میدادن و نگهش میداشتن. بعد میگه فکر میکنه در ارتباط با آدمها هم همینطوره، درونشون جزییات کوچکی میبینه که مختص خودشونه و همین چیزای کوچک هستند که توجهش رو جلب میکنه و باعث دلتنگیش میشه و همین چیز های کوچک و زیبا انسان هارو از هم جدا میکنه و شخصیتشون رو میسازه و باعث میشه آدم ها شبیه به هم نباشن. بعدش سکوت میکنه و کمی میخنده و به جسی میگه مثلاً یادمه ریشت یه ذره قرمزی توش داشت و زیر نور آفتاب قرمزتر میشد و روز رفتن جسی دلش برای همین تنگ شد.
دو
بابک احمدی توی مقدمه کتاب تردید حکایتِ چینی رو نقل کرده که روزی چوانگ تزو همراه دوستش هویی تزو بر فراز پلِ رودخانهی هائو گردش میکردند:
– ببین این ماهیها چقدر قشنگ از آب به بیرون میجهند، این نشانه شادی اونهاست.
– تو که ماهی نیستی، چجوری میتونی از شادی اونها خبر داشته باشی؟
– تو هم که من نیستی، چجوری میتونی بدونی که من از شادی اونها خبر ندارم؟
– بله، من تو نیستم و نمیتونم به درستی از دل تو خبر داشته باشم. اما در این نکته هم هیچ شکی نیست که تو ماهی نیستی و روشنه که نمیتونی از شادی ماهیها باخبر باشی.
– پس بیا به اول بحث برگردیم. تو پرسیدی که چگونه من میتونم از شادی ماهیها باخبر باشم و با اینکه فکر میکردی پاسخ رو میدونی باز این رو پرسیدی. اما من از شادی ماهیها به خاطر شادی خودم باخبرم، شادی دیدن اونها بر فراز پل هائو.»
سه
شاید عجیب باشه اما از یک جایی هیچ اتفاق خاصی نیفتادن برای من جذاب شد، یعنی حس خوبی بهم میداد؛ نه اینکه دقیقاً هیچی نشدن و بیکارگی، اما خب قبلن حس میکردم اتفاقات روزمره باید خارقالعاده و پر از جزییات خاص باشن. اما الان معمولی ترین چیزها به هیجانم میارن. مثلاً سرخی چای توی لیوان روی میز یا دیدن قطره های بارون روی شیشه قبل از فرود اومدن برف پاک کن، دیدن عابرای خسته توی یک روز شلوغ، ابر های تیکه پاره شده توی آسمون که تصمیم دارن کنار هم جمع بشن و خب چیزای این مدلی. بدیهیات.
چهار
این هم مثالی دیگر دیوید فاستر والاس هم شروع جالبی داره. دو تا ماهی داشتن با هم شنا میکردن که سر راهشون خوردن به یک ماهی پیرتر که داشت از اونور میاومد و براشون سر تکون داد و گفت «صبح به خیر بچهها! آب چطوره؟» بعد دو تا ماهی جوان شنا کردن تا آخر یکیشان به اون یکی نگاه کرد و گفت «آب دیگه چه کوفتیه؟»
پنج
آدمیزاد هم نه مثل ماهی موجود عجیبیه، هر کس به نحوی خودش رو درگیر زندگی میکنه و لذت میبره. آقای پیمان هوشمندزاده جایی از کتاب خواندنی لذتی که حرفش بود میگه لابهلای برنامههای کوتاه و بامزهای که از تلویزیون پخش میشه بچهای به پاره شدن یک تکه کاغذ میخندید. غش میکرد. اونقدر به شوق میآمد که آدم باورش نمیشد. ما هیچوقت نمیفهمیم علت خندهاش چی بوده اما هر چه بوده خارج از مسیر عادی زندگی و انتظارش اتفاق افتاده. مواجههای لذت بخش که درست مثل طنز یکدفعه ما رو به سمتی پرتاب میکنه که انتظارش رو نداریم. ما هرگز به واقعیت اون بچه نمیرسیم. دربرابر او بینهایت اتفاق جدید قرار داره که از هر کدوم اونها میتونه شگفتزده بشه. چیزهایی که برای ما سالهاست عادی شده. ما دنبال لذت های پیچیدهتری هستیم. لذت های دومینونی، لذت هایی که منتظرش نیستیم و یا نمیشناسیم، لذت کشف بدیهیات.
شش
شاید بدیهیات معمولی زود فراموش بشن اما گویی عجیبترین راز های جهانند. و خب همین چیز های ساده بود که شاید من رو درگیر یک جور درماندگی کرد. درماندگی در باب اتفاقات روزمره جهانی که ازش گذر میکنم و چقدر هم سریع داره همه چی پرت میشه جلو و این غمگینم میکنه.
هفت
اما خب شایدم حق با امیره :«آدمها این روزا با معمولی بودن متأثر میشن، گور بابای همهی این چیزها، وقتی جراتش رو نداریم دیگران رو با هیولای درونمون آشنا کنیم.»
هشت
آیا چوانگ چو بود که در رویا
دید که پروانهای است؟
یا پروانه بود که به خوابش
خود را چوانگ چو دید؟
| لی پو |
نه
چیزها چنان که مینمایند نیستند_ اما چه کسی میداند؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر