۱۴۰۱ آبان ۶, جمعه

خون

 1. دوم دبستان هستم. از همایش یا چنین چیزی آمده بودیم که همه شعار می‌دادند «راه فقط راه علی، رهبر فقط سیدعلی» حس خوبی داشتم که اسم دیگری اسم من بود. در کلاس سی و چند نفری کوچک ما صدای در می‌آید و مدیر وارد کلاس می‌شود و یک خانم همراهش است. از بچه ها می‌پرسد کی اینجا سنی است؟ من که تا قبلش در روستایی که تمام مردمش با دست بسته نماز می‌خواندند درس خوانده بودم و حالا روز اول مدرسه در شهر، چنین سوالی از من پرسیده می‌شود. کمی تعجب می‌کنم و می‌ترسم. آرام دستم را بالا می‌آورم. به دور و برم نگاه می‌کنم. تنها دست من بالا است. آن خانم همراه مدیر چیزی روی کاغذ می‌نویسد و می‌رود. آن خوشحالی هم همراهش می‌رود.


2. یکی از آشنا های نزدیک من تصمیم دارد از کشاورزی و زمین و منابع طبیعی که سالها برایش جان کنده بود دل بکند و نماینده مجلس شود. او معتقد است می‌خواهد چیزی را عوض کند و می‌تواند باعث پیشرفت منطقه شود. من راضی نیستم اما قدرت دست اوست و من کار خاصی نمی‌توانم بکنم. او را می‌بردند پیش یکی برای پذیرش. می‌فهمم او همان مدیر آن روزهای کودکی است. گویا نیروی اطلاعات است. آن آشنای ما تایید می‌شود اما رای نمی‌آورد. ناامید می‌شوم. می‌دانم اگر هم رای می‌آورد بدتر ناامید می‌شدم.

3. شب انتخابات است آقای روحانی که حالا حداقل عامل کشتن ۱۵۰۰ نفر است قرار است برود. همه مطمئن هستند با وجود عدم رای ملت، رییسی رای خواهد آورد. عمه‌ی من شب زنگ می‌زند برای رأی. من و برادرم خانه تنها هستیم. پدر که مثل همیشه نیست و درگیر انجام کار دیگران و مادر هم در روستا. برادر، همراه عمه امیدوار به اصلاحات ما می‌رود ولی من می‌مانم چون چیزی برای رأی دادن وجود ندارد.

4. چند ماه قبل سیتکامی می‌دیدم که اتفاقن شخصیت اولش ایرانی است یا حداقل اجدادش متعلق به جغرافیای پارس هستند. توی سریال خیالی مرد متوجه می‌شود بی وطن شده و کشورش نابود شده است. سال ۱۴۰۱. به دوستم به شوخی می‌گویم هنوز چند ماه وقت داریم. دوستم می‌خندد.

5. شش، هفت سال پیش از دکه‌ی نزدیک خانه یک مجله همشهری داستان می‌خرم. جستاری هست از نویسنده‌ای در کانادا. ایرانی است و دندانپزشک، خوشحال، همراه با زن و بچه و خانواده، می‌گویم چقدر خوب، یک زندگی ایده آل. چند سال بعد سپاه، هواپیمای اوکراینی را می‌زند و زن و بچه‌ی مرد را می‌کشد. مرد الآن برایم نماد مقاومت است و یک تنه روبروی یک سیستم ایستاده. خبر دستگیری و زندانی شدن آدم های مختلف را می‌شنوم و بیشتر به آن مرد فکر می‌کنم. به آن تصویر که قاب عکس را چون صلیب مسیح بر دوش می‌کشد و حق می‌خواهد. عدالت می‌خواهد.

6. از اسمم نفرت دارم. خبر هارا مرور می‌کنم و برای هم اسمم آرزوی مرگ می‌کنم. توییتر را بالا و پایین می‌کنم و زجه می‌زنم. از هر چه دین و دیندار و آخوند بیزار شده‌ام. به شمعی که می‌سوزد نگاه می‌کنم و به رویا هایی که به خاطر بودن در این خاک سوزاندم و فراموش کردم. اما من هنوز امیدوارم.

۱۴۰۰ فروردین ۱۸, چهارشنبه

جای تو خالی

 همه چیز شاید از بازی شروع شد که قرار بود کمی از غم کرونا کم کند، تکه بازی هایی که در برنامه‌ای به اسم پلاتو جمع شده بود. از ورق و مافیا گرفته تا بیلیارد چیز های دیگر، اتفاقی تو را آنجا دیدم، حرف فرندز شد و دوستی شکل گرفت. یادم نیست اول چی گفتم یا چیشد و حتی حالا دلم نمی‌آید برنامه را باز کنم و آن چت های قدیمی را زنده کنم اما می‌دانم می‌روم و همه را زیر و رو می‌کنم تا کمی بیشتر در یادم زنده شوی. پارسال همین روز ها بود. شاید هم کمی عقب تر. اولش همانجا بودیم و من هم پیش قدم نمی‌شدم تا اینکه یک روز حرف کانالم شد و آمدی و بیشتر حرف زدیم. سلایق که نزدیک باشد حرف می‌گیرد و من هم کم نمی‌آورم و تو هم مانند من. اواخر گفتی بیا مسابقه بگذاریم و کتاب بخوانیم و هر که زودتر خواند، قرار شد چیزی انتخاب کنیم و حالا میبینم کاش چیز بهتری انتخاب کرده بودم. از کوندرا پیشنهاد دادم و تو هم قبول کردی. با اینکه می‌دانستم ممکن است خوشم نیاید اما چون تو دوستش داری خواستم کتابی از کوندرا بخوانیم. مدتی نبودی و من هم نگران بودم و خجالت هم می‌کشیدم پیام بدهم و چون میدانستم زود می‌خوانی، شاید خیلی عقب تر باشم. اما پیام دادم و جواب ندادی، نگرانت شدم. و دیدم که نیستی. به تصادف فکر میکنم، به اتفاقی که موجب آشنایی می‌شود و تصادفی که موجب مرگ. غم درونم شناور می‌شود و آب می‌شود و از چشمانم می‌زند بیرون. کتاب سیاه کوندرا روبرویم است و نوشته را می‌خوانم:

مهمانی خداحافظی.

 

۱۳۹۹ اسفند ۱۶, شنبه

اسفند

 

شانزده اسفند نود و نه

یوتیوب بازه و جادی داره چیز میز یاد میده. بازی پک من رو با دستکاری کردن اسکریپت هاش هک می‌کنه. زبانی که پک من نوشته شده اسمبلیه و برام بامزه است شکلی که داره. استاد داره درس می‌ده و گذاشتم کلاس ضبط بشه و بعدن ببینم. جادی هم هکش تموم شده و حالا هر وقت پک من میخوره به روح ها، نمی‌میره. هفته‌ی دوم کلاس های علوم کامپیوتر رو باز می‌کنم، دیوید مالان با حوصله و انرژی قدم به قدم داره سعی می‌کنه آرایه هارو توی زبان سی درس بده. یه نیم ساعتی می‌بینم و می‌بندم. کمی با ترمینال و محیط ابونتو ور میرم و سعی می‌کنم زیبایی هاش رو کشف کنم، هر چی بیشتر میگذره بیشتر برام جالب تر میشه ساختارش. توی همون محیط ترمینال سعی میکنم یه صفحه وب رو باز کنم اما موفق نمی‌شم و بیخیال میشم. گوشی زنگ میخوره و جواب میدم. کمی ول میچرخم توی اینستاگرام و یادم میاد آخرین روز از تخفیف های زمستانه کتابه و میزنم بیرون. هوا آروم و خوبه و سعی می‌کنم یادم بیاد آخرین بار کی عصر همینجوری تنها زدم بیرون و تو خیابونا گشتم؟ یادم نمیاد. از کتابفروش درباره کتاب جدید شمیم بهار می‌پرسم و ندارن. کمی میگردم و یکی دو تا چیز بر میدارم. میرم سمت قفسه های کودک و نوجوان و یکی از همکلاسی ها رو می‌بینم. گویا اونجا کار می‌کنه، بهش خسته نباشید میگم و میزنم بیرون. تقی لپ تاپش خراب شده و دنبال فلش میگرده برای تعویض ویندوز. میگردم و پیدا میکنم اما دیگه نمی‌خواد. شب پیام میدم به بهمن بوکز و کتاب بهار رو سفارش می‌دم.

دوازده اسفند نود و هشت

از ده اومدم بندر، مریضی زیاد شده و نمی‌دونم چقدر قراره طول بکشه. دانشگاه رو تعطیل کردن و کلاس ها فعلن مجازیه. قصه‌ی ابر بارانش گرفته است رو چند روز پیش گوش کردم و خیلی قشنگ بود. شمیم بهار رو اولین بار از زبون فراستی اسمش رو شنیده بودم و چند وقت پیش که دیدم مجموعه‌ای ازش چاپ شده خوشحال شدم. پیام دادم به بهمن بوکز و با نمایشنامه جدید بیضایی سفارشش دادم. امیدوارم زودتر برسه.

به تو خونه موندن عادت ندارم. اوایل خوشحال بودم که دانشگاه تعطیل شده اما از یک جایی به بعد دیگه همه چیز عادی و تکراری شد. ملال روزمرگی بهم حمله کرده و داره جونم رو ذره ذره کم می‌کنه. اما خب فعلن چاره‌ای نیست جز انتظار بعد از شکست.

 

بیست و شش بهمن نود و نه

آرمین پیام داده بود اومده بندر و رفتم سمتش، یه کافه خلوتی بود و داشتن غذا میخوردن. با ایمان و بدیع. ایمان رو همیشه تو پیج آرمین دیده بودم یا شایدم جای دیگه اما یادم نمی‌اومد. گشتیم و حرف زدیم و حرف زدیم. ایمان جدا شد و بعدش با بدیع و آرمین درباره همه چیز حرف می‌زدیم و راه می‌رفتیم. از سوپرانوها گرفته تا ادبیات و ساوث پارک. کافه رگی که قبلن با بدیع رفته بودیم رو پیشنهاد میدم برای نشستن. می‌شینیم و حرف می‌زنیم. آرمین یه مجموعه داستان کوتاه دستشه و بدیع میگه یکی از اون داستان ها اسپویل زندگیشه و قبلن به آرمین گفته کدومه اما آرمین یادش نمیاد. لیست داستان هارو میبینم و به بدیع میگم اینه؟ میگه نه. باز راه میریم و میریم.

 

 

بیست و پنج اسفند نود و هشت

دارم به سالی که گذشت فکر می‌کنم. به تمام اون اتفاقای عجیب و غریبی که افتاد و همچنان باز آدمی به زندگیش ادامه میده. قصه‌های کوتاه بهار رو میخونم و خیلی زیباست. مدل نوشتارش و حالت پیوستگی داستان هاش رو دوست دارم. با اینکه دلم از هر چی ادبیاته رفته اما خوشحالم هنوز میتونم از این لذت ببرم.

 

سه بهمن نود و نه

پروژه رو تو سایت آپلود کردم و منتظر موندم ببینم تصحیحش میکنه یا نه. دیدم نمیکنه و گفته باید حدود سه هفته صبر کنی. من هم که عادت دارم به انتظار. دنیای نرم افزار داره من رو به سمت خودش میکشونه. یه جور علاقه قدیمی که امیدوارم نتیجه بده. به بدیع پیام میدم اگه هست بریم بیرون. شب تر میاد. حرف می‌زنیم و راه می‌ریم، اون بیشتر من کمتر. جان آدم تازه میشه وقتی با یکی که میفهمه چی میگی حرف میزنه. بدیع رو دوست دارم بیشتر ببینم چون دید خوبی داره نسبت به همه چیز و بعد برونگراییش میتونه با حرف زدن باهاش خلا درونگرایی من رو پر کنه. میریم یه کافه‌ای که نزدیک کتابفروشی پنج استاده و درباره همه چی حرف میزنیم. قرار بود دیروز بره هرمز اما از بس شلوغ بوده اسکله بیخیال شده. مریضی همچنان هست و قرنطینه پر فشار. میرم خونه و فکر میکنم به لحظه های خوب روزی که گذشته.

 

هفده اسفتد نود و نه

صبح زود پاشدم و پیام دادم به کیانوش ببینم بیداره؟ بیدار بود و کمی دراز کشیدم. منتظر موندم ساعت بگذره و گذشت و تا دیر نشده آماده شدم و زنگ زدم به کیانوش و برنداشت، پیام دادم و جواب نداد و تنها زدم بیرون. تقی اومد و راه رفتیم و دویدیم. ازش درباره دیروز گفتم و خندیدیم. زندگی داره میگذره. دیروز لایو دکتر مکری رو میدیدم یاد روزای اولی افتاده بودم که پادکست های بازتاب رو گوش میکردم و از روش های بهتر زیستن میگفت. همین نوشتن رو هم یکی از عادت های خوب روزانه میدونست و واسه همینه که دوباره دارم مینویسم. دوباره و دوباره.

۱۳۹۹ فروردین ۴, دوشنبه

که در سپیدی چشم‌ها به سرخی گراییده است

‌‌در اولین قسمت فصل دوم سریال فلیبگ، یک جایی کشیش لیوانش رو به سلامتی شب بالا میاره و می‌گه:‌
‌May this be the worst of our days. 

‌ امیدوارم این روزها، بدترین روزهامون باشن. متاسفانه برای من سال پرتلاطم گذشت؛ دلم نمی‌خواد حسرت بخورم، شاید هم واقعن زندگی چیزی نیست جز روایت دویدن های مدام و شادی های کوتاه و غم های عمیق و به قول حافظ هر دم آید غمی از نو به مبارک بادم. ولی خب آدمی به رفیق زنده است. به همین چیز های گذرا و به امید.

 یک روز سرد زمستونی، چند تا جوجه‌تیغی دست و پاشون رو جمع کردن و به هم نزدیک شدن تا با گرم کردن همدیگه، از سرما یخ نزنن. ولی خیلی زود تیغ‌هاشون تو تن بغلی رفت و باعث شد از هم دور بشن. وقت نیاز به گرم شدن، دوباره اون‌ها رو دور هم جمع می‌کرد، تیغ‌ها دوباره مشکل‌ساز می‌شدن و به این ترتیب، اون‌ها میون دو مصیبت در رفت‌وآمد بودن تا این‌که فاصله‌ی مناسبی رو که می‌توانستن همدیگه رو تحمل کنن پیداکردن. خیلی عجیبه آدم نیاز داره به تشکیل جامعه و دوستی که از تهی بودن و یک‌نواختی زندگی انسان‌سرچشمه می‌گیره و مارو به سمت هم می‌کشونه ولی ویژگی‌های ناخوشایند و زننده‌ی فراوونمون، باز از هم دورمون می‌کنه.

من نمی‌دونم این حکایت رو کجا باید نقل کرد. اینجا شبه. زیبایی معینی داره، روی یکی از ستاره های روشن نشسته‌ام. دارم نورهای فراوونی که به سمتم می‌ریزن رو تماشا می‌کنم. نور خالی میشه و من روشن تر میشم. زیاد خوشحال نیستم ولی همه جا روشن تر از قبله. امیدوارم فردا بارون بیاد. یا پس فردا. تمام طول روز بارون بیاد.

آقای تارکوفسکی فیلم اثرگذاری دارن به اسم «ایثار» داستانش ساده است: خطر ویرانی جهان. در زندگی جنگ با سلاح هسته‌ای اعلام میشه. مردی با خداوند عهد می‌بنده اگر خطر برطرف بشه از دلبستگی هاش چشم بپوشه، آتش به خونه خودش بزنه و تا دم مرگ کلامی بر زبان نیاره. مرد پسرک پنج ساله و لال خودش رو «همچون مثل اعلای معصومیت جهان» میپرسته و ایثار راستینش جدایی از پسره. کلید رهایی، عشق مرده به خدمتکاری جوان، و چون آیین عشق به جا میاد جهان از خطر نجات پیدا می‌کنه. مرد به عهد خودش وفا می‌کنه. مکان رخداد های فیلم یک جزیره است در پناه دریایی از این جهان و خانه‌ی چوبی مرد در کنار ساحل قرار داره. در فیلم تارکوفسکی عشق رهایی زندگی است، آدمی نجات دهنده راستینه چرا که می‌تونه دیگری رو دوست داشته باشه، اما خودش از این راز آگاه نیست پس جهانی آشفته و نابسامان ساخته‌‌.  اول فیلم پدر به یاری پسرک درختی خشک رو، سپیده دم در خاک می‌کاره. میگه اگر هر روز در ساعتی خاص درخت از سر ایمان آبیاری بشه سرانجام روزی بهار میشه. مثل راهبی ارتدوکس رو می‌زنه که درختی خشک رو سال‌ها با شکیبایی از سر ایمان آبیاری کرد و عاقبت جوانه های برگ بر شاخه های درخت سبز شد. در یکی آخرین لحظات فیلم، روز بعد از این واقعه پسرک سطلی آب به پای درخت می‌ریزه، دراز می‌کشه و برای اولین بار سخن میگه و می‌پرسه:«در آغاز کلمه بود. چرا پدر؟» دیگر نه خونه‌ای در این جهان داره و نه پدری. یکسر تنهاست و مکان امن برای او، در این جهان، کنار همین درخت خشکه. اما امید به اونه، ایثار جدا از اون فضای شب‌زده اندوهبارش، آتش سوزی ویرانگرش، کابوس های تکان دهنده‌اش از فاجعه، با روشنایی پایان می‌گیره.

نذر کردم اگر این شرایط تموم شد از زندگی هر روزه ام جدا بشم و مدتی تبدیل بشم به موجودی خیالی. آب و غذا بردارم و از کنار ساحل حرکت کنم و برم و برم تا هر جا که شد. بعدش که برگشتم دیگه اون آشنای قبل نباشم. واژگان امید و اعتماد رو درحالی بخونم که هر روز به درختی خشک آب می‌دم و نور زندگی تاریکی رو روشن تر کرده باشه برام.


 امیدوارم سال نو سال بهتر و قشنگتری برای شما و همه‌ی کسایی که دوستشون دارید باشه.

۱۳۹۸ دی ۷, شنبه

نبودن


     کودکی من در خانه‌ی مادربزرگ مادری گذشت. مادربزرگ ارباب، عاشق خانه و هر بخش کوچک آن بود. از کوچک ترین اتاق در انتهای حیاط گرفته تا جزیی ترین قطعات پشت بام. یک حیاط بزرگ وسط خانه بود و ضلع های این حیاط اتاق ها بودند که به شکل رشته هایی تو در تو، بزرگ و کوچک به تناسب نیاز به هم وصل میشدند. خانه دو بخش بود، چپ و راست، قدیم و جدید. سالها پیش زمانی که مادرم بچه بوده گویا زلزله‌ای می‌آید و بخش چپ را حسابی تخریب میکند و پدربزرگ در سمت راست حیاط از نو شروع به ساختن میکند. مادربزرگ پنج صبح بیدار میشد، نماز میخواند، به حیاط و درخت ها و بز ها میرسید که پشت حیاط بودند و بعد تابه را گرم میکرد و نان میپخت. ظهر هم مادر و خاله هایم از خانه هایشان می آمدند و ناهار میخوردیم. شب هم با دوستان و آشنایانش دورهمی میگرفتند. هفت ساله بودم و با پیرزنی ورق بازی میکردند و در حالی که کارت هارا روی میز می انداخت بهم یاد میداد دل، خشت، گشنیز و پیک چیست. مادرم قلیانی چاق میکرد، آن دو بازی میکردند و حرف میزدند و قلیان میکشیدند. بیماری مادربزرگ از پادرد و آلزایمر شروع شد و کم کم هی چیز های بیشتری از فقدان سلامتی در او پدیدار گشت. از جایی به بعد همیشه یکی از خاله‌ها یا مادرم در هال بزرگ آن خانه کنار پرده دولایه سفید، زیر عکس جوانی پدربزرگ از مادربزرگ روی تخت، شبانه روز مراقبت می‌کردند و تنها حضور او در آن خانه سبب شده بود به هر بهانه و شرایطی دور هم جمع شویم. سلول های حرکتی پا های مادربزرگ که تحلیل رفت و دست از فعالیت کشید مادربزرگ دیگر راه نرفت و همچنین دایره لغاتش کمتر و کمتر شد. اواخر سکوت می‌کرد و فقط یک کلمه را می‌گفت:«نمیتوانم.» اسم مادرم را بار ها صدا میکرد و می‌گفت نمیتوانم، نمیتوانم. مادرم هم هر بار با مهر جوابش را می‌داد. پدربزرگ خیاط بود و در قطر چندین مغازه داشت. شش ماه این سوی خلیج بودوشش ماه آن سوی خلیج. مادربزرگ فرزند پسر نداشت و بعد از تلاش های بی نتیجه که شامل چهار خاله‌ام میشد زن دیگری گرفته بود و صاحب دو دختر و چهار پسر شده بود. شب سوم ماه دوم تابستان بود که پدرم به مادرم گفت پدرت در دوحه سکته کرده و بعد گریه کرد. مادر و عمه هایم جیغ زدند. آن شب طویل، غمگین ترین شب عمرم بود. پدربزرگ که مرد مادربزرگ همان چند کلمه از دایره لغات اندکش را هم استفاده نکرد. یک سال بعد از مرگ پدربزرگ شبی که مادربزرگ مرد روح خانه و کودکی‌ام همراهش به زیر خاک رفت. روح و جسم نفس های او آن خانه را زنده نگه داشته بود. بعد از چهارسال نبودنش سری به خانه‌ی قدیمی زدم. لای اتاق ها و اشیای بی جان خاطرات را نشخوار میکردم. گرد و غبار سایه اندوهگین ابدی شده بود بر جسم آن خانه. میگویند سالی که خدیجه و ابوطالب عمو و همسر پیامبر فوت شدند سنة الحزن نامیده شد. حزنی برای این ضایعه عمیق و روحی. حزن نبودن. دریا هم که ولم کرد چشیدم چه نقشی در خانه داشته. چه طور به این همه تمیزکاری میرسید؟ یادم آمد در شرکتی که دریا کار می‌کند آبدارچی هست که تمیزکار واردی است. آقای جم. دریا چند باری از او گفته بود. گویی منتظر بود و میدانست قرار است زنگ بزنم. آمد. حدودن پنجاه سالی سن داشت. گفت: خیلی کار داریم و به قاب هایی از من و دریا که هنوز بر دیوار بودند خیره بود. گفت: حیف شد زندگی‌اش. چیزی نگفتم. رفت جلوی پرده و روی آن دست کشید جوری که لا به لای پرده چیزی را گم کرده. پرده‌ی خانه را دریا خرید و یکبارگفت خانه همکارش شبیهش را دیده. آقای جم پرده را کشید. چشمانم رابستم تا خاک حساسیتم را شدید تر نکند. گفت ارزش این پارچه بیش از شماست آقای موسوی. یک کلت کمری را به سمتم نشانه گرفته بود. باران خون نزدیک بود از چشمانش شروع به باریدن کند.گفتم: هنوز جوانم. جان هر که دوست دارید... رفتم سمتش. اسلحه در دستانش میلرزید. گریه میکرد. دستانش را گرفتم گرد و غبار میان ما بود. دستانش شل شد، عطسه‌ام گرفت. چیزی بین دستان من و او فاصله انداخت و اسلحه سقوط وعطسه‌ای بلند کرد. پرده قرمز شده بود.آقای جم داشت روی زمین ذوب می شد.

۱۳۹۸ آذر ۱۲, سه‌شنبه

درد فراموش شدن، درد جاودانه

سه روز پیش مادربزرگم می‌ره که ناهار بخوره می‌بینه خیلی دلش به غذا نیست. بر می‌گرده تو اتاق و کانال های تلویزیونی رو جابجا می‌کنه که حس می‌کنه یه چیزی درست نیست، انگار راحت نیست و اولش فکر می‌کنه گرمشه، پس توی سرمای روستا می‌ره پنکه روشن می‌کنه و باز حس ناراحتی داره. عمه بزرگ پدرم میاد خونه و تعجب می‌کنه از وضعیت موجود. که مامان بزرگم شیونش بلند میشه از دردی درون بدنش، درد اونقدر زیاده که اصلن متوجه نمیشه از کجای شکمشه. عمه بزرگ زنگ میزنه به عمه‌ام که مامانت داره درد می‌کشه و عمه‌ام که از پشت تلفن صدای ناله مادربزرگ رو می‌شنوه سریع زنگ می‌زنه به اورژانس روستا و خودش بدو بدو میاد سمت خونه مادربزرگم. اورژانس میاد و می‌برنش شهر و دکتر می‌گه باید بستری شه و مادربزرگ رو میارن بندر بستری می‌کنن. توی بندر دکتر می‌گه مادربزرگ سکته خفیف کرده و خوشبختانه گذر کرده از سکته ولی باید عمل بشه. یکی از رگ های قلبش یه مشکلی پیدا کرده بوده که من دقیق متوجه نشدم اما انگار توی قلبش فنر گذاشتن. مادربزرگ یه روز بستری می‌مونه و فرداش مرخص میشه. مادربزرگ مادریم که مرد کودکیم هم همراهش رفت زیر خاک و مطمئن بودم اگر الان این یکی مادربزرگم رو هم از دست بدم تا ابد پیر و غمگین میشم. دلم نمی‌خواست فعلن بره و نرفت. شبش خواهرش و پسر خواهرش و زن پسرخواهرش که خاله و پسر خاله و زن پسرخاله پدرم باشن میان بندر پیش مادربزرگم. یکی دیگه از خاله‌ های پدرم و چند آشنای دیگه هم میان. من که از صبح دانشگاه بودم و نایی نداشتم اوایل شب خوابم می‌بره و صبح که بیدار شدم دیدم خاله های پدرم رفتن اما پسرخاله پدرم هنوز اینجاست. پدرم هم مضطرب داره چایی می‌خوره. یه کم سلام و اینا میگم که پسرخاله پدر گوشیش زنگ می خوره و انگار زنش بستری شده و زایمان کرده. شش ماهه. حال بچه هم معلوم نیست و درخواست دعا های پشت تلفن بعد از هر تماس بهم میفهمونه که اوضاع بده. من میرم خونه عمه‌ام پیش مادربزرگم. کمی بعد عمه‌ام میاد؛ یواش بهم میگه بچه مرده. سوگ برای فرزندی که شش ماهه به دنیا میاد و بی آنکه حضورش درجهان حس بشه چقدر دردناکه؟ اون هم فرزند اول. پسرخاله پدرم که سی سالش هم نشده بچه‌اش امروز مرد. الان اینجاست، از ظهر نشسته و غمبار هی داره سنگین تر میشه روی دوشش. چشماش پیر شده. خاله پدرم اومده بهش میگه تو که جوونی، زندگی هم ادامه داره.. میگه می‌دونم، ولی سخته. سخت رو درشت میگه. جوری میگه که قلب آدم تکه تکه میشه. اون یکی خاله پدرم با شوهرش میاد. شوهرش داره یه چیزایی بهش میگه، خاله دوم داره هی این و اون رو توی فامیل یادآوری می‌کنه که بچه‌اشون به هر دلیلی سقط شده یا مرده؛ تا شاید مرحمی باشه بر دل این بیچاره. اما من حس می‌کنم داره بدتر خراب میشه، داره له میشه. انگار جماعت و محیط و تک تک کلمات باتلاقی شدن و ذره ذره می‌بلعنش. دارن خفه‌اش می‌کنن. به تمام بچه هایی فکر می‌کنم که توی فامیل نیستند و می‌تونستن باشن. به اینکه چقدر چیز های پنهان در این فامیل هست که آدم نمی‌دونسته.

۱۳۹۸ شهریور ۲۹, جمعه

دوباره از همان خیابان‌ها

در کافه‌ای شلوغ نشسته‌ام و به آدم های اطرافم نگاه می‌کنم، همه مشغول صحبت و تولید دوداند، زندگی لای حلقه های دود می‌چرخد. سعی می‌کنم از لابلای جمعیت روی مبل ها و صندلی های چوبی، میان گفتمان و کلمات صدای زیرین موسیقی را بشنوم اما هیچ چیزی به گوشم نمی‌خورد. قهوه را می‌خورم. سعی می‌کنم طعم یاد هایش را به یاد بیاورم. اما هیچ. انگار آب جوش را کمی با قهوه در فنجان خالی کرده باشند. بی‌مزه و آبکی است. سعی می‌کنم گرم گفت و گو شوم اما کلمه‌ای پیدا نمی‌کنم. شکست می‌خورم. در دلم انگار چاهی کنده‌اند و دنبال آب می‌گردم. عمر دارد بر من می‌گذرد. زندگی می‌گذرد. همه چیز می‌گذرد. از آنجا به دل خیابان می‌روم و سعی می‌کنم به شهر خیره شوم؛ به ساختمان های سنگی، ماشین ها و آدمها. سعی می‌کنم در لایه های زیرین شهر به دنبال کلمه‌ای باشم. آنچه شهر را با آن توصیف کنم اما چیزی نیست. یاد حرف های آقای پاموک در کتاب استانبول می‌افتم:«گاهی شهر انسان مکانی بیگانه به نظر می آید و کوچه و خیابان‌هایی که برایش حکم خانه را دارند، ناگهان تغییر رنگ می‌دهند. به خیل جمعیت همواره اسرارآمیز که با فشار از کنارم رد می شوند می‌نگرم و ناگهان فکر میکنم صدها سال است که در اینجا بی‌هدف در رفت و آمد بوده‌اند. این شهر و پارکهای پرگِل و شَل، فضاهای باز متروک، تیرهای چراغ برق، تابلوهای آگهی که دورتادور میدانها به دیوارها چسبانده شده‌اند و ساختمانهای بتونی بدهیبتش، همچون وجود خودم ناگهان برایم به مکانی حقیقتن تھی بدل می‌شود. با دیدن زشتی و آلودگی خیابانهای فرعی، بوی تعفن سطلهای زباله درباز، سربالاییها، سرازیریها، چاله چوله های پیاده روها، بي نظميها و آشفتگیها، فشاری که جمعیت از همه سو به انسان می‌آورد و شهر را به شکل فعلی در آورده است، حیران می مانم که آیا شهر دارد مرا برای افزودن به فلاکت و ادبار خود و برای این که در آن هستم، به مجازات می رساند؟ هنگامی که حزن شهر در من رخنه می کند و حزن من در شهر، فکر می کنم که کاری از دست‌ام ساخته نیست؛ من نیز مانند شهر به دنیای زندگان بی روح تعلق دارم، من نیز جنازه‌ای‌ام که هنوز نفس می‌کشد، موجود مفلوکی که محکوم به پرسه زدن در خیابانها و پیاده روهایی است که برایش  یادآور نکبت و شکست‌اند.»