امروز استاد ریاضی نیومد. مجبور شدیم زودتر بیایم خونه. این جمله رو نوشتم و ادامه ندادم. این تنها دلیلی بود برای شروع نوشتن در این یک ماهی که هیچ چیزی ننوشتم. چرا؟ نمیدونم. به نظرم باید خودم رو عادت بدم. برای همین هر روز مینویسم. این نوشته یجور تعهد با خوده.
چند روز پیش شایدم بیشتر پاریس تگزاس ویم وندرس رو دیدم، یه جایی از فیلم شخصیت اصلی میاد میگه من این زمین رو خریدم. این بیابون خالی رو. این جا من شکل گرفتم و بعد چیزای دیگهای میگه که یادم نمیاد و فیلم رو جذاب میکنه، باعث میشه بیشتر فیلم رو دوست داشته باشیم یعنی برید ببینید.
دارم به ارزش خاطرات و کلمات فکر میکنم. چند وقت پیش یه نوشته که دوسال قبل نوشته بودم رو دوباره خوندم و برام عجیب بود که چقدر حسم نسبت بهش عوض شده. کلمه هایی که یک زمانی توسط من حس خوبی داشتن برام شعاری و کسل کننده میومدن. دارم در مورد این وضعیت و رابطه ام با آدمها هم فکر میکنم اما چیزی در موردش نمینویسم.
امروز دوباره دیدمش. این هفتمین باره که از شروع دانشگاه میبینمش. همیشه همون شکل از جلو یه چیزی داره رد میشه و شایدم با یکی داره حرف میزنه من فکر میکنم چطوری دو نفر اینقدر شبیه هم هستن. جالبه که اونی که شبیهش هست رو هم هیچوقت ندیدم.
چند روز پیش عرق سرد و مغز های کوچک زنگ زده رو دیدم. هیچکدوم اونقدر درگیرم نکردند. این هفته میرم گرگ بازی رو میبینم. احتمالا اونم چیز خاصی نباشه. اما خب دلم به همین چیزا خوشه.
روی تخت دراز کشیدم و دارم این متن رو مینویسیم. یه آهنگ از ایمجین دراگونز داره پخش میشه. نمیفهمم چی میگه اما حس میکنم داره بهم هیجان میده. بله حس. این عنصر عزیز که زندگی رو قابل تحمل کرده. مینویسم سه روز بعد پستش کن.
این متن رو یک هفته قبل نوشتم. این روزا هیچی عادی نیست. باید یه کمی تغییر بدم شرایط رو اما نمیدونم چجوری.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر