این روزا هر چیز غریب تر از قبل غمگینم میکنه، از اعتصاب معلم زیست و زیستن گرفته تا اتفاقی که امروز توی اهواز رخ داد. زندگی واقعا چقدر مسخره شده، برای من همیشه این سوال پیش اومده که اگه برای من اتفاق این چنینی بیافته چی؟ اگر همین الان که دارم توی خیابون راه میرم یک ماشین منفجر بشه و یا همین الان یکی زیرم بگیره چی؟ وقتی توی توئیتر زیاد میچرخم و هر روز طوفان توئیتری برای این زندانی و اتفاقات دیگه که رخ میده رو میبینم از خودم میپرسم واقعا من دارم کجا زندگی میکنم؟! اصلا چه غلطی داره این زندگی با من میکنه؟
و بعد ناخودآگاه خودم رو دلداری میدم که کل جهان همین گلدونی هست که همه دارن توش غلت میخورن و من دقیقا این وسط دارم چیکار میکنم؟ اصلا چرا هیچکدوم از این بلا ها سر من نیومده؟(البته اومده ولی زنده موندم) و یا شب، قبل از خواب، به این آکواریوم بزرگی که همه داریم توش خفه میشیم فکر میکنم و از خودم میپرسم که اگه این خواب بیداری بعدش نداشته باشه چی؟ هان؟ درسته کثافت و مزخرف و مبتذله اما تنها چیزی هست که ما داریم؟ اگه ولش کنیم چی؟
اگه همون بهتر که ما هم اتفاقی میون این همه اتفاقی که روزا داره میافته خودمون رو تموم کنیم چی؟ و بعد زده میشم از تمام این آدما.عکسا.صفحه ها. از همشون . و یه روز از همشون میرم بیرون. و یه گوشه میگیرم میخوابم. البته که میشه رفت تو غار اما خب خیلی زود احتمالاً میام بیرون و دیگه زیاد برام مهم نیست که داره چی میشه و یا چی قراره بشه. فقط مطمئنم که یه بزدل بی خاصیتم و مجبورم هر روز و شب یه نقش از تئاتر مزخرف زندگی رو بازی کنم.
و یا رود رو بشکنم و خلاف جریان حرکت کنم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر