۱۳۹۸ فروردین ۳۰, جمعه

4 aug 2018

گاهی اوقات سعی می‌کنم اطرافم را تغییر دهم و داستانی را سر هم کنم. به دور و برم نگاه میکنم و سعی میکنم قصه‌ای سر هم کنم. به میز روبرویی خیره می‌شوم. خانمی که یکی از مسئولین کتاب‌خانه است درگوش پسری که روبرویم نشسته چیزی می‌گوید و پسر هم سری تکان می‌دهد و کتابی از کیفش در می‌آورد وبه خانم تحویل می‌دهد. خانم می‌رود و پسر به روبرویش خیره می‌شود روبروی پسر مردی نشسته که حدوداً چهل پنجاه سالی دارد، موهای جوگندمی و سرش کمی تاس است . یک لنوو روبرویش روشن است و چند کتاب زبان بغل دستش دیده می‌شود او را تقریبا هر روز می‌بینم. همیشه همان گوشه روبروی پسر می‌نشیند؛ شاید چون تنها میزی است که به پریز ارتباط مستقیم دارد. لپ تاپش را هر روز در میآورد و به برق می‌زند و شروع به نوشتن می‌کند. گاهی دفترچه کوچکی کنار دستش می‌بینم که چیزی در آن یادداشت می‌کند.اول حس کردم امروز هم مثل بقیه روز ها مشغول نوشتن و خیره شدن به لب تاپ است اما کمی که دقت کردم دیدم چشم هایش از پشت عینک ته استکانی اش به سویی دیگر زلزده بود و پسرکی را نگاه می‌کرد که همیشه با لباس مدرسه میآید و کتاب کوچکی را در میآورد وشروع به رنگ کردن می‌کند و پسربچه امروز هم مثل بقیه روز ها مشغول رنگ کردن است و دارد پسری را رنگ می‌کند که روبرویش خانمی که یکی از مسئولین کتاب‌خانه است درگوش پسری که روبرویش نشسته چیزی می‌گوید.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر