داشتم تلاش میکردم یکمی هیجان وارد زندگیم کنم و تصمیم گرفتم هر روز پست بذارم اینجا. این سی و ششمین بار شده که چنین تصمیمی میگریم.
دیروز رفتم کتابفروشی و کتاب شکسپیر و شرکا رو خریدم که توی عید بخونم. قبلش تصمیم داشتم زمین سوخته رو بخونم اما خیلی تلخ بود و برای وضع فعلی من مناسب نبود و پرتش کردم به زمان دیگری. توی مسیر صادق و آرین رو دیدم، خوشحال دشم. یه کم راه رفتیم. هوا خوب بود. پریروز هم سپهر رو دیدم، حرف های مهمی زد که باید جداگونه درموردش بنویسم. بعدش هم مرتضی و نیما رو دیدم . اونا دوستای قدیمیم هستن.
اینجا جای خوبیه.
هوا ابری شده. کمی ملال آور، زمستون داره تموم میشه و برگا هنوز خش خش میکنن. بندرعباس آب و هوای عجیبی داره. طبق عادتم دوباره رفتم بیرون توی خیابون که کمی از خفگی بیرون بیام. داشتم همینجور راه میرفتم و متوجه شدم وقتی راه میرم و سرما هم خوردم عصبی تر میشم و حواسم خیلی به اطراف پرت میشه. این دفعه مقصد خاصی نداشتم و داشتم به حرفای سپهر فکر میکردم، اتفاقی که براش افتاده ناگواره و خوشحالم که تونسته تحملش کنه. از کوچه ها و پیچ های متوالی میگذشتم و کرخت بودم و وقتم رو برای دور شدن از مشکلات میکشتم. اولین بار بود که حس کردم چقدر راحت و عجیب میشه بین مغازه ها وادم ها و ماشین هایی که رد میشن و هیاهوی بیرون خود رو گم کرد.
بقیش رو بعد مینویسم
دیروز رفتم کتابفروشی و کتاب شکسپیر و شرکا رو خریدم که توی عید بخونم. قبلش تصمیم داشتم زمین سوخته رو بخونم اما خیلی تلخ بود و برای وضع فعلی من مناسب نبود و پرتش کردم به زمان دیگری. توی مسیر صادق و آرین رو دیدم، خوشحال دشم. یه کم راه رفتیم. هوا خوب بود. پریروز هم سپهر رو دیدم، حرف های مهمی زد که باید جداگونه درموردش بنویسم. بعدش هم مرتضی و نیما رو دیدم . اونا دوستای قدیمیم هستن.
اینجا جای خوبیه.
هوا ابری شده. کمی ملال آور، زمستون داره تموم میشه و برگا هنوز خش خش میکنن. بندرعباس آب و هوای عجیبی داره. طبق عادتم دوباره رفتم بیرون توی خیابون که کمی از خفگی بیرون بیام. داشتم همینجور راه میرفتم و متوجه شدم وقتی راه میرم و سرما هم خوردم عصبی تر میشم و حواسم خیلی به اطراف پرت میشه. این دفعه مقصد خاصی نداشتم و داشتم به حرفای سپهر فکر میکردم، اتفاقی که براش افتاده ناگواره و خوشحالم که تونسته تحملش کنه. از کوچه ها و پیچ های متوالی میگذشتم و کرخت بودم و وقتم رو برای دور شدن از مشکلات میکشتم. اولین بار بود که حس کردم چقدر راحت و عجیب میشه بین مغازه ها وادم ها و ماشین هایی که رد میشن و هیاهوی بیرون خود رو گم کرد.
بقیش رو بعد مینویسم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر