۱۳۹۸ فروردین ۳۰, جمعه

19march2019

چند روز پیش بارون حسابی اومد. دلمون رو شست. توی سرم گفتم باران عمر را می‌شوید و جوانی میآید. خرزو خان گفت چطوره نگاهی به مطبوعات بندازیم؟ گفتم چی از این بهتر! رفتم مجله فیلم و روزنامه سازندگی رو خریدم که ببینم چه خبره. یاد پارسال افتادم که منتظر ویژه نامه عید بیست و چهار و داستان بودم، اما خب امسال دیگه اون تیم نیستن و پخش و پلا شدن.
خرزو خان آمد و گفت باز برویم سینما. اولش دلم نمی‌خواست و میخواستم تجربه خیلی بد فیلم بسیار بد و مزخرف رحمان۱۴۰۰ به هر شکلی فراموش بشه و ذهنم آروم. منتها گفت نمیشه فیلم سعید روستایی رو ندید، گفتم بریم. توی راه به تقی و کیا و علی شریعتی هم برخوردیم و گفتم پس اینارو هم ببریم. رفتیم که بریم و وقتی رسیدیم مهری هم گفت داره میاد، ما وارد سالن شدیم و مهری هم بهمون اضافه شد، فیلم که تموم شد راضی بودیم و داشتیم به فیلم فکر میکردیم. خرزو خان گفت خوشحاله که کلیشه پلیس شکسته شده و چندین و چند بازی خوب دیده، من هم گفتم صحنه های بزرگش رو دوست داشتم، بعدش قرار بود برم پیش جواد که پدرم زنگ زد. رفتم داروخونه، هفت سین گذاشته بودن، هنوز دکتر نیومده بود. اومد و گفت بریم شکلات بخریم روز آخری بذاریم روی پیشخوان. گذاشتیم. دکترا رفته بودن چون نزدیک عید بود و فقط متخصص گوش و حلق بود، دکتر چشم هم به چند نفر نوبت داده بود اما خودش رفته بود سفر و ملت کلافه بودن.
شب تر شد. همه چی آروم بود. از هفت سین عکس گرفتیم. چهارشنبه سوری بود و هیچ صدایی نمیومد، غمگین شدم. توی راه برگشت صف طویل مامور هایی که شبیه لاک پشت های نینجا بودن رو دیدم. متوجه شدم چرا صدایی نبود.

دیروز اتفاقی به آقای سر هرمس مارانا برخوردم، آقای مارانا گویا معمار هستند و اولین بار سپهر(نه اون سپهر که توی پست قبلی گفتم) کانالش رو برام فرستاد منتها این بار از توییتر وارد وبلاگش شدم. آخ که چقدر من کیف می‌کنم وقتی وبلاگی با قدمتی طولانی می‌بینم آن هم وقتی نویسنده خوبی داشته باشد، عیش چند روزم با خواندنش کامل می‌شود. در یکی از دنیا های موازی من معمارم.
سال هم گذشت. من و ماندم و من.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر