۱۳۹۸ فروردین ۳۰, جمعه

19march2019

سپهرجان،
دوست من.
خوشحالم که کنار آمده‌ای و چقدر سخت است کنار آمدن، آن هم با چنین غمی. غمگینم که اینقدر زود بزرگ شدی. مرگ همیشه غریب است و عادی نیست. رعدی که ناگهان خشک می‌کند، باقی بهت و حیرت است‌. در خیابان ها قدم میزنم و فکر میکنم به دوستم که شاید کمی شریک غمش باشم اما نمی‌توانم؛ از چهار راه ها می‌گذرم و خودم را پرت می‌کنم به این کوچه و آن کوچه تا کمی هضم کنم فکری که در سرم همینطور جوانه می‌زند و دردش را پخش می‌کند؛ نه. چگونه بتوانم از چنین دردی سخن بگویم؟ یا حسش کنم؟ نمی‌دانم چه کنم. سعی می‌کنم لمس کنم خاطرات را، آنچه که داشته‌ای و رفته و یادی که می‌ماند و اشکی که جاری می‌شود، پاره های دلتنگی، اظطراب و داغی مرگ. شاید نخواهی بر این اندوه غلبه کنی، آخر تا کی هر چیز که نشانی از انسانیت است در خود کشتن؟ مسکوب گفته بود گمانم. میخواهی کتابش را برایت بگیرم؟ دلم نمی‌آید، غمگین تر میشوی. اما آنچه امروز در صورتش دیدم غریب بود؛ لاغر شده بود. گویی ناگهان پرت شده بود در وسط جاده زندگی. خیال اینکه معجره ای همه چیز را به عقب برگرداند. که زمان بچرخد، کلمه ها عوض شوند و خوشحال باشد و این‌گونه سخت نگوید چه بر سرش آمده. میدانم که برای او، بدون او همه چیز طولانی است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر