خانهها با آدمها میروند
با اسباب و اثاثشان
با پردههایشان.نوبتِ ما که میرسد
پیدایشان میکنیم و
خاکشان را میگیریم و
بعدِ سالها
میگذاریمشان همانجا که بودهاند
نزدیکِ پنجرهای که رو به درخت باز میشود.
۱۳۹۸ خرداد ۱۰, جمعه
رفتن ــ شعری از یانیس ریتسوس
42
تو یه گوشهی بازوی شرقیِ کهکشان یه سیاره جنگلی وجود داره به نامِ اوگلارون. ساکنانِ باهوش این سیاره تموم زندگیشون رو تو یه درخت فندق کوچک و پر جمعیت سپری میکنند. رو این درخت متولد میشن، زندگی میکنند، عاشق میشن، متن های تخیلی کوتاهی رو درباره معنای زندگی، پوچی مرگ و اهمیت کنترل جمعیت بر پوست درختها حک میکنند، چند تا جنگ بی اهمیت علیه همدیگه راه میاندازن و آخرسر آویزون به شاخه های بیرونی و غیرقابل دسترس درخت، میمیرند.
تنها اوگلارونی هایی که تو زندگیشون این درخت رو ترک میکنند اونهاییاند که به دلیل ارتکاب جرایم سنگین از درخت تبعید میشن. جرمی که این تبعیدیها مرتکب میشن اینه که از خودشون میپرسند که آیا رو درخت های مجاور هم زندگی وجود داره؟ آیا این درختها وجود خارجی دارند یا توهم هاییاند که به علت افراط در فندق خوردن به آدم دست میده؟
به رغم این که رفتار این موجودات بهنظر ما عجیب و غریب میآد، هیچ موجود زنده ای تو کهکشان پیدا نمیشه که کموبیش همین رفتار رو نداشته باشه. به همین دلیل گرداب چشمانداز ِکامل وحشتناکترین نوع شکنجه است.
اگه آدم رو بندازن تو این گرداب، آدم میتونه یه نگاه کوتاهی به بیانتهایی ِ غیرقابل تصور جهان بندازه. یه جایی تو این بیانتهایی یه فلشِ بینهایت کوچک به چشم میخوره که به یه نقطه میکروسکوپی اشاره میکنه که روش نوشته شده:
این تویی!
تنها اوگلارونی هایی که تو زندگیشون این درخت رو ترک میکنند اونهاییاند که به دلیل ارتکاب جرایم سنگین از درخت تبعید میشن. جرمی که این تبعیدیها مرتکب میشن اینه که از خودشون میپرسند که آیا رو درخت های مجاور هم زندگی وجود داره؟ آیا این درختها وجود خارجی دارند یا توهم هاییاند که به علت افراط در فندق خوردن به آدم دست میده؟
به رغم این که رفتار این موجودات بهنظر ما عجیب و غریب میآد، هیچ موجود زنده ای تو کهکشان پیدا نمیشه که کموبیش همین رفتار رو نداشته باشه. به همین دلیل گرداب چشمانداز ِکامل وحشتناکترین نوع شکنجه است.
اگه آدم رو بندازن تو این گرداب، آدم میتونه یه نگاه کوتاهی به بیانتهایی ِ غیرقابل تصور جهان بندازه. یه جایی تو این بیانتهایی یه فلشِ بینهایت کوچک به چشم میخوره که به یه نقطه میکروسکوپی اشاره میکنه که روش نوشته شده:
این تویی!
رستوران آخر جهان | نوشته داگلاس آدامز | ترجمه آرش سرکوهی | نشر چشمه
رقص تنهایی
آدم رویایی، خاکستر رویاهای گذشته اش را بیخودی بهم می زند، به این امید که در میانشان حداقل جرقه کوچکی پیدا کرده و فوتش کند تا دوباره جان بگیرند، تا این آتش احیا شده قلب سرمازده او را گرم کند و همه آنهایی که برایش عزیز بودند، برگردند.
شب های روشن – فیودور داستایوفسکی – ترجمه سروش حبیبی
شب های روشن – فیودور داستایوفسکی – ترجمه سروش حبیبی
فرانسیس ها درباره روزهای جوانی است که میآیند و میروند و رد تنهایی هایشان را در ذهنمان ته نشین میکنند. فرانسیس ها شروع سریعی دارد مانند زندگی که در چشم بر هم زدنی میگذرد و تا به خود میآییم میبینم تنها ماندهایم با خودمان و قرار نیست کسی دستمان را بگیرد. فرانسیس دوست دارد رقاص باشد مثل خیلی از ما که فکر میکنیم حتما ترین هستیم و فقط زندگی هنوز نپذیرفته که ما را در خود حل کند و در آخر میپذیریم که شاید قرار نیست حتماً ترین باشیم و کافی است خودمان باشیم. غرق در تنهایی و لذت.
فرانسیس بر خلاف خیلی از ما عشق را راه حل نمیداند. دیوانه ایست که میخواهد تنها خودش باشد و همینگونه است که لحظات زندگی را آنقدر مغتنم نمیشمارد و روزمرگی هایش سرخوشانه و بدون هیچگونه حس اسارت میگذراند. از آدم ها فاصله میگیرد، سفر میکند، خانوادهاش را میبیند، پاریس میرود و کمی هم سعی میکند به آدم ها نزدیک شود اما فعلا دوست دارد خودش باشد.
رقص برای فرانسیس پروازیست بر فراز خیال های لایتناهی دنیا. چارهای برای رسیدن به خوشی های روزمره. شادی های کوچک و لذت های عمیق. پریدن ها و دویدن ها در میان روز های بیپولی و بیچارگی؛ اما زندگی مگر چیست؟
فرانسیس ها زندگی ما معمولی هاست که زندگی هایمان اتفاق خاصی ندارد. آدم های خاص نمیآیند؛ رویاهای خاص تحقق نمییابند و تنها سرخوشی و شوق و هیجان در سراسر آن جریان مییابد و در پایان میفهمیم شاید فرانسیس درست میگوید شاید دلیل مجرد بودنش و چیزی که از رابطه میخواهد اگر چه در ابتدا توضیحش سخت به نظر میرسد اما همان چیزیست که میگوید:
فرانسیس ها زندگی ما معمولی هاست که زندگی هایمان اتفاق خاصی ندارد. آدم های خاص نمیآیند؛ رویاهای خاص تحقق نمییابند و تنها سرخوشی و شوق و هیجان در سراسر آن جریان مییابد و در پایان میفهمیم شاید فرانسیس درست میگوید شاید دلیل مجرد بودنش و چیزی که از رابطه میخواهد اگر چه در ابتدا توضیحش سخت به نظر میرسد اما همان چیزیست که میگوید:
چيزيه… اين چيزيه …که من از يه رابطه مي خوام که ممکنه دليلِ اين باشه که چرا هنوز مجردم …يه کم توضيحش… يه کم توضيحش سخته اين چيزيه که وقتي …با يه نفر هستي و دوستش داري …و اونم اينو ميدونه و اونم دوستت داره …و تو هم اينو ميدوني …اما يه مهمونيه …و شما هردوتون با بقيه صحبت ميکنيد… ميخنديد و ميدرخشيد … از اينور اتاق به اونور اتاق نگاه ميکنيد … و نگاهتون به هم خيره ميمونه … اما نه به خاطر اينکه به هم تعلق داريد، و نه اينکه صريحاً کشش جنسي باشه… بلکه به خاطر اينکه اون همون گمشدهت تو اين زندگيه، و اين جالب و ناراحتکنندهست …اما فقط به خاطر اينکه اين زندگي تموم ميشه، و …اين همون دنياي مخفيايه …که درست همونجا وجود داره، در ملأ عام ، بدون اينکه کسي ببيندش. و هيچکس ديگه در موردش نميدونه اين يه جورايي مثل همينه که ميگن… ابعاد ديگهاي هم دوروبر ما وجود دارن. اما ما توانايي ديدنشون رو نداريم … اين .اين چيزيه که من از يه رابطه ميخوام. يا فقط از زندگي، فکر کنم. عشق.
یادداشتی بر فرانسیس ها
ساخته نوآ بامباک
ساخته نوآ بامباک
خرداد
همیشه هراسم آن بود
که صبح از خواب بیدار شوم
با هراس به من بگویند
فقط تو خواب بودی
بهار آمد و رفت...
از خواب بیدار می شوم می پرسم بهار کجا رفت؟
کسی جواب مرا نمی دهد
سکوت می کنند!
در پشت اتاقم باران می بارد
می پرسم شاید این باران ِ بهار است
کسی جواب مرا نمی دهد
سکوت می کنند!
پنجره را که باز می کنم
باران تمام می شود
در آینه چهره ام را نگاه می کنم
آرام آرام چهره ام پیر می شود
از پنجره زمین را نگاه می کنم
خیس است و ساکت
بر تن لباس می کنم ، به کوچه می آیم
از نخستین عابر که در باران بدون چتر می دود
می پرسم
شما عبور ِ بهار را در این کوچه ندیدید؟
عجله دارد ، فقط می گوید نه !
از همسایه ها دلگیر هستم
می گویم آیا این ستمگری نیست
که هنگام ِ عبور ِ بهار از پشت پنجره ام مرا خبر نکردید ؟
سکوت می کنند
سکوت ِ همسایه ها برای من دشنام است.
کودکی در باران دست ِ مرا می گیرد
به میدانی می برد که انبوه از فواره های رنگین است
من و کودک به آب های رنگین ِ فواره ها خیره می شویم
اما از بهار خبری نیست!
با من می رود ، به محله های قدیمی می روم
در جستجوی چاپخانه ای هستم که در جوانی ِ من حروف ِ سربی داشت
می خواستم با حروف ِ سربی نام ِ بهار را روی دیوار ِ روبروی خانه ام بنویسم
بر در ِ فرسوده ی چاپخانه یک قفل ِ بزرگ زنگار گرفته است
به خانه می آیم
در فرهنگ ِ لغت به دنبال کلمه ی بهار هستم
در غیبت ِ بهار همه ی کلمات ِ فرهنگ بی معنی و پوچ است
در غیبت ِ بهار رنج ، هراس ، بیم ، تردید ، حـِرمان ، وحشت را از یاد نبرده ام
به دنبال ِ تسلی هستم
چه کسی باید در غیبت ِ بهار مرا تسلی دهد
می خواهم بخوابم
پرنده ای به پنجره ی من نوک می زند
از پنجره با حرمان جهان را نگاه می کنم
جهان ناگهان غرق در شکوفه ها ، گلهای شقایق و بنفشه است
پنجره را باز می گذارم
باران می بارد
در باران می گویم
بهار را یافتم
بهار آمد ...
احمدرضا احمدی
۱۳۹۸ خرداد ۶, دوشنبه
م چاله
یک
لحظاتی هم هست به قول آقای همینگوی:« که آدم قفل میشود. که نمیداند از کجا شروع کند به گفتن، به نوشتن.» میفرمایند از یک جمله واقعی شروع کنید. گاس که بتوانم بگویم. (گاس گفتن هم از عواقب وبلاگ هرمس است) کتابی باز میکنم که ایده بگیرم و کمی وقت بگذرد:« روزها همچنان که میگذرند فراموشی را در خود دارند و آن را مانند مهی، غباری خاکستری در راه جا میگذراند.» صفحات رد میشوند:« در خودم نشت کردهام و مثل حصاری بسته نه راهی به بیرون دارم و نه آرزوی بیرون و تنها روزگار که انبار رنج هایش را پنهان کرده دنبالم میدود.» مینویسم چه کنم. که حقیقتی در کلمات باشد. از روز هایم که میگذرند، اول به کلاسی رفتن و پرت شدن به کلاسی دیگر، دوم فیلمی دیدن، سوم کتابی خواندن، چهارم گشتن با آدمیزاد که رفیق باشد و زبانت را بفهمد. اولی چند ساعت، دومی چند دقیقه، سومی چند ثانیه و آخری هم که هیچ. بقیه هم خواب و دستشویی، خوراک هم که قاطی همینها. در دفترچه مینویسم: فردا هفت بیدار میشوم تا یازده که کلاس باشم. تا دو که کسی را ببینم تا پنج که فیلمی پخش شود. تا هشت که کتابی بخوانم و چیزکی در آن وبلاگ کوفتی پیشنویس کنم و شاید که پست. بقیه هم بطالت و روزمرگی مابینش. این ها را مینویسم که بشود. روز میگذرد. بیدار میشوم و دوازده ظهر است. از تخت خودم را به دستشویی پرتاب میکنم. نشد. قدرت خواب و بیهودگی و کسالت بیشتر از اینهاست. حالا مدتها گذشته از آن نوشته. این بطالت معلوم نیست دارد با من چه میکند.
لحظاتی هم هست به قول آقای همینگوی:« که آدم قفل میشود. که نمیداند از کجا شروع کند به گفتن، به نوشتن.» میفرمایند از یک جمله واقعی شروع کنید. گاس که بتوانم بگویم. (گاس گفتن هم از عواقب وبلاگ هرمس است) کتابی باز میکنم که ایده بگیرم و کمی وقت بگذرد:« روزها همچنان که میگذرند فراموشی را در خود دارند و آن را مانند مهی، غباری خاکستری در راه جا میگذراند.» صفحات رد میشوند:« در خودم نشت کردهام و مثل حصاری بسته نه راهی به بیرون دارم و نه آرزوی بیرون و تنها روزگار که انبار رنج هایش را پنهان کرده دنبالم میدود.» مینویسم چه کنم. که حقیقتی در کلمات باشد. از روز هایم که میگذرند، اول به کلاسی رفتن و پرت شدن به کلاسی دیگر، دوم فیلمی دیدن، سوم کتابی خواندن، چهارم گشتن با آدمیزاد که رفیق باشد و زبانت را بفهمد. اولی چند ساعت، دومی چند دقیقه، سومی چند ثانیه و آخری هم که هیچ. بقیه هم خواب و دستشویی، خوراک هم که قاطی همینها. در دفترچه مینویسم: فردا هفت بیدار میشوم تا یازده که کلاس باشم. تا دو که کسی را ببینم تا پنج که فیلمی پخش شود. تا هشت که کتابی بخوانم و چیزکی در آن وبلاگ کوفتی پیشنویس کنم و شاید که پست. بقیه هم بطالت و روزمرگی مابینش. این ها را مینویسم که بشود. روز میگذرد. بیدار میشوم و دوازده ظهر است. از تخت خودم را به دستشویی پرتاب میکنم. نشد. قدرت خواب و بیهودگی و کسالت بیشتر از اینهاست. حالا مدتها گذشته از آن نوشته. این بطالت معلوم نیست دارد با من چه میکند.
دو
میگویند نویسندگی یک کار اشتراکی است. به قول سرهرمس که:« باید عاشق نویسندگان دیگر شد و نویسندگی را یاد گرفت. عاشقان بزرگ گویا در عشق به دیگری خود را میشناسند. و اینکه نوشتن، دشوارترین کار دنیاست، اگر بدانی از چه میخواهی بنویسی. و نوشتن اما، سادهترین کار دنیاست. اگر فقط ندانی که چه میخواهی بنویسی.» برای بی استعدادی مثل من که سختتر هم میشود همه چیز.
و تنها حسادت به نوشته های دیگران باقی میماند.
میگویند نویسندگی یک کار اشتراکی است. به قول سرهرمس که:« باید عاشق نویسندگان دیگر شد و نویسندگی را یاد گرفت. عاشقان بزرگ گویا در عشق به دیگری خود را میشناسند. و اینکه نوشتن، دشوارترین کار دنیاست، اگر بدانی از چه میخواهی بنویسی. و نوشتن اما، سادهترین کار دنیاست. اگر فقط ندانی که چه میخواهی بنویسی.» برای بی استعدادی مثل من که سختتر هم میشود همه چیز.
و تنها حسادت به نوشته های دیگران باقی میماند.
سه
این مچالهشدگی هم بعضی مواقع بدجور میچسبد به گردن آدم، کلمات را هم سنگین میکند و حمل کردنشان را دشوار. مثل همان حسی که وقتی رفیقمان وینستون قرمز میکشد دم از آن میزند. که دشواریاش را کمی نرم تر کند. یا زمانی که به راک پناه میبریم. آقای کوندرا گویا در کتاب وصایای تحریف شده سخن از موسیقی راک و رقص میآورد که آدم در موسیقی راک دنبال فردیت خودش میگردد، ریتم بیرحمانه موسیقی بهشان اجازه میدهد با خود تنها شوند و خودشان برای خودشان درگیر با احساساتشان برقصند. و خب کوندرا گفته همه با موسیقی راک تقریبن یکجور میرقصند. هر کس در تنهایی خودش همانجوری که بقیه هستند. آدم هایی که همه تلاششان را میکنند خودشان باشند، ولی مثل هم. کمی دور شویم از این اینترنت کوفتی ها؟ ولی مگر میشود.
این مچالهشدگی هم بعضی مواقع بدجور میچسبد به گردن آدم، کلمات را هم سنگین میکند و حمل کردنشان را دشوار. مثل همان حسی که وقتی رفیقمان وینستون قرمز میکشد دم از آن میزند. که دشواریاش را کمی نرم تر کند. یا زمانی که به راک پناه میبریم. آقای کوندرا گویا در کتاب وصایای تحریف شده سخن از موسیقی راک و رقص میآورد که آدم در موسیقی راک دنبال فردیت خودش میگردد، ریتم بیرحمانه موسیقی بهشان اجازه میدهد با خود تنها شوند و خودشان برای خودشان درگیر با احساساتشان برقصند. و خب کوندرا گفته همه با موسیقی راک تقریبن یکجور میرقصند. هر کس در تنهایی خودش همانجوری که بقیه هستند. آدم هایی که همه تلاششان را میکنند خودشان باشند، ولی مثل هم. کمی دور شویم از این اینترنت کوفتی ها؟ ولی مگر میشود.
چهار
آقای وودی آلن گویا نقلی دارند که گفته صبح ها وقتی چشم باز میکند و میبیند لازم نیست از رختخواب یک راست راهی مدرسه شود و سر کلاس درس بنشیند و حرف های معلم را گوش کند و چشم های خواب آلود باقی همکلاسی ها را ببیند، حس میکند خوشبختترین آدم روی زمین است.
آقای وودی آلن گویا نقلی دارند که گفته صبح ها وقتی چشم باز میکند و میبیند لازم نیست از رختخواب یک راست راهی مدرسه شود و سر کلاس درس بنشیند و حرف های معلم را گوش کند و چشم های خواب آلود باقی همکلاسی ها را ببیند، حس میکند خوشبختترین آدم روی زمین است.
پنج
تصمیم گرفتم معلم شوم. آقای یکپنجره الگوی خوبی است. ها؟
تصمیم گرفتم معلم شوم. آقای یکپنجره الگوی خوبی است. ها؟
نور
مسموم بودم. داشتم فکر میکردم به عکسی که تازه گرفته بودم و عبور رد نور ماشینها را توی شب میدیدم و خواستم زیرش بنویسم: همه چیز میگذرد تو نمیگذری. بالا آوردم و سم از بدنم خارج شد.
لف
اسلاونکا دراکولیچ کتابی داره با عنوان «کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتا خندیدیم» که از تجربیاتش بعد از فروپاشی یه نظام ایدئولوژیک میگه. من نمیدونم کی ولی شک ندارم یه روزی میآد که ما هم بتونیم بگیم: آن روزها گذشت، ما ماندیم و حتا خندیدیم.
سبکی
یک
از کودکی، پدر و معلم مدرسه برای ما تکرار می کنند که خیانت نفرت انگیز ترین چیزی است که می توان تصور کرد. اما خیانت کردن چیست؟ خیانت کردن از صف خارج شدن است. خیانت از صف خارج شدن و بسوی نامعلوم رفتن است. سابینا هیچ چیز را زیباتر از بسوی نامعلوم رفتن نمی داند.
از کودکی، پدر و معلم مدرسه برای ما تکرار می کنند که خیانت نفرت انگیز ترین چیزی است که می توان تصور کرد. اما خیانت کردن چیست؟ خیانت کردن از صف خارج شدن است. خیانت از صف خارج شدن و بسوی نامعلوم رفتن است. سابینا هیچ چیز را زیباتر از بسوی نامعلوم رفتن نمی داند.
میلان کوندرا، سبکی تحمل ناپذیر هستی
دو
این آقای خرزوخان این چند روز گویا گرفتار بارهستی شده و هی به ما میگوید که این قسمتش را گوشه ذهنمان داشته باشیم. گفتیم چشم.
این آقای خرزوخان این چند روز گویا گرفتار بارهستی شده و هی به ما میگوید که این قسمتش را گوشه ذهنمان داشته باشیم. گفتیم چشم.
سه
آخرش یک روز تصویر جادویی زن مشغول کشیدن سیگارنشسته در چمنزارو به انتظار آینه آقای تاروکفسکی را بی میدارم و به ابعاد بزرگ قاب میکنم میزنم به دیوار که مدام چشمم بهش باشد. که البته به قول آقای یزدانیان نه فقط موضوع نما که زمان نیز مدام در آینههای ناپیدا تکثیر شود.
آخرش یک روز تصویر جادویی زن مشغول کشیدن سیگارنشسته در چمنزارو به انتظار آینه آقای تاروکفسکی را بی میدارم و به ابعاد بزرگ قاب میکنم میزنم به دیوار که مدام چشمم بهش باشد. که البته به قول آقای یزدانیان نه فقط موضوع نما که زمان نیز مدام در آینههای ناپیدا تکثیر شود.
چهار
دیروز فیلم تنهای تنهای تنها را دیدم و سخت متاثر شدم. کم پیش میآید آدم فیلم تلوزیونی ببیند و توی دلش بگوید این که همان درد ما بود که به تصویر کشیده شد. من باب رنجرو بیشتر خواهیم گفت.
دیروز فیلم تنهای تنهای تنها را دیدم و سخت متاثر شدم. کم پیش میآید آدم فیلم تلوزیونی ببیند و توی دلش بگوید این که همان درد ما بود که به تصویر کشیده شد. من باب رنجرو بیشتر خواهیم گفت.
پنج
آدمها خلاصه نشدند، بی حوصله شدند، میخواهند زود جواب بگیرند و بروند پی زندگیشان، اگر یک خط خواندند و جوابی نگرفتند میروند سراغ خانه دیگری. آدمها پرت شدهاند، هرگدام یک گوشه، گوشههای فراوان و هرکدام با یک آدم تویش. نقطههای کور. آنوقتها که مینوشتی نیمی همذاتپنداری میکردند، الان هرکس یاد بدبختی یا خوشبختی خودش میافتد . تنها تنها برای خودش گریه میکند یا مثل دیوانهها در تنهاییش میخندد. کسی برای کسی وقت ندارد. کسی برای خودش هم وقت ندارد. باید تند تند لایک بزنند و چیزی بگویند و بروند سراغ بعدی، تا روزشان تمام شود. تا نکبت وقت نکند خودش را رو کند. صبح بعدی استاتوسهای نکبتی بقیه را لایک میزنند تا شب. یعنی که خوب نوشتی دوستم! بدبختیات را خوب نقاشی کردی! تا نکبت خودشان هم زیر کامنتها و همدردیهای نیمخطی کمرنگ شود تا صبح بعد.
(+)
آدمها خلاصه نشدند، بی حوصله شدند، میخواهند زود جواب بگیرند و بروند پی زندگیشان، اگر یک خط خواندند و جوابی نگرفتند میروند سراغ خانه دیگری. آدمها پرت شدهاند، هرگدام یک گوشه، گوشههای فراوان و هرکدام با یک آدم تویش. نقطههای کور. آنوقتها که مینوشتی نیمی همذاتپنداری میکردند، الان هرکس یاد بدبختی یا خوشبختی خودش میافتد . تنها تنها برای خودش گریه میکند یا مثل دیوانهها در تنهاییش میخندد. کسی برای کسی وقت ندارد. کسی برای خودش هم وقت ندارد. باید تند تند لایک بزنند و چیزی بگویند و بروند سراغ بعدی، تا روزشان تمام شود. تا نکبت وقت نکند خودش را رو کند. صبح بعدی استاتوسهای نکبتی بقیه را لایک میزنند تا شب. یعنی که خوب نوشتی دوستم! بدبختیات را خوب نقاشی کردی! تا نکبت خودشان هم زیر کامنتها و همدردیهای نیمخطی کمرنگ شود تا صبح بعد.
(+)
اشتراک در:
نظرات (Atom)