۱۳۹۸ فروردین ۳۰, جمعه

حالا از اول

اومدم اینور. دیگه یک تیکه همینجا مینویسم. تا چه پیش آید

ناله‌ی اجتماعی - بخشی از اثر

سرم داغ شده بود. به مرحله‌ای رسیده بود که باید تخلیه می‌شد. رفتم دستشویی و آمدم بیرون و دیدم باز هیچ فرقی نکرده. حس کردم مشکل از جای دیگس. یه چیزی داشت عوض می‌شد. گفتی نباید زیاد نزدیک آدمهایی که اونقدر باهاشون ارتباط ویژه‌ای نداری بشی چون ممکنه یهو چیز میزایی ازشون ببینی که کار و بارت رو باهاشون شکر آب کنه. یه فاصله‌ای بندازه بینتون و کم کم دیگه کلن بیخیال یارو بشی. گفتم مخصوصن اگه ارتباط، ارتباط فکری باشه. یعنی معامله‌ای که با طرف داری بخش زیادیش پشت همین حرف ها و کلمات باشه. اونوقت همه چی خطرناکه و باید حواست خیلی جمع باشه پات رو کجا داری می‌ذاری چون معمولن طرفت بهتر بلده حرف بزنه و خوشگل دور بزنه و چرت و پرتاش رو به مرحله مقبولیت نزدیک کنه. یاد بحث چند تا از آدمای دور و بر که نه. کمی دور تر افتادم درمورد تفکر سالم که داشتنش هم مصیبتی شده واقعن، می‌گفت بالاخره هر کسی خودش رو استاندارد می‌گیره و با اون دیگران رو قضاوت می‌کنه و به دلایلی خودش رو سعی می‌کنه بکشه بالاتر مثلن. قضیه چی بود؟ یه چند نفر دارن یه کار فرهنگی می‌کنن. هنری مثلن. فراخوان دادن که ملت اگر اثری دارید بفرستید ما هم بررسی می‌کنیم و بعد نمایش می‌دیم. یسری هم دلواپس شدن و ناله کنان گفتن که نه و شما با نان به نرخ روزخوری و در دلقکسرا کارگاه گذاشتن اومدی رویداد بذاری؟ از این بزرگواران همیشه صاحب نظر. بعد هم بحث کرده‌اند در این فضای بی در و پیکر مجازی با چند نفر سر همین. من خب گاهی بهشون توی دلم میگم باریکلا پسر اما دقیقن چه گلی خوردی؟
این روزا همه جا عکس سیاه چاله رو دارم می‌بینم. دقیقن هم مسئله اینه که «عکسش» رو. هر چی تا قبل این بود تصورات بوده نه چیز حقیقی. و خب الان دنیا یجورایی یه چیز بزرگ رو پشت سر گذاشته و خب تقریبا هر بابایی هم درموردش یه چیزی پرونده. اما چیزی که الان برای من جالب شده اینه که واقعن همه دارن توی باتلاق خبر دادن دست و پا میزنن. یکی می‌گفت توی عصری هستیم که دیگه سرعت تولید محتوا از مصرفش بیشتر شده. یک تکه ابر توی آسمون نیست و ملت به خاطر «پیش بینی» خطر سیل دو روز مدارس رو تعطیل کردن. همه دارن همه جا گزارش خبر و وضعیت می‌دن. و خب مسئله من چیه؟ چیزی که اخیرن یه جایی خوندم که گفته بود عمومن هدف همه این گزارش دادنا توی توئیتر، تلگرام و چیز میزای دیگه بیشتر از اینکه هدف انتقال مطلب داشته باشن برای ترغیب حس همدردی هستن یا اینکه من هم یه بخشی از این جریان باشم چون همه دارن درموردش حرف می‌زنن بالاخره. اون بابا ته حرفاش گفته بود چیزی که براش حل نشده اینه که کی آدمیزاد اینقدر با افشای احساساتش و فکر ها و زندگیش راحت شد؟ این چرخش فرهنگی سریع کی بود که آدمها تصمیم گرفتن نگران نتیجه و عواقب گفته‌هاشون نباشن و در یک لحظه خیل عظیم آدم هایی که عمومن میشناسن و حتی نمی‌شناسن رو از حس لحظه‌ایشون رو نسبت به حالا چه عکس، خبر، آدم یا اتفاقی مثل این سیاهچاله با خبر کنن؟ از کی اون ملاحظه و فکر کردن به نتیجه عمل و تصور خودشون رو توی جامعه کنار گذاشتن و شروع کردن با همه یکجور حرف زدن و برخورد کردن؟
الان دو تا مسئله پیش میاد: یکیش اینه که اصلن چه اشکالی داره مگه؟ این که من رو هم ببین و بعد شبکه رو با میزان خودپرستی بشر رشد دادن اشکالش چیه؟ من دوستی دارم که میگه حسش نسبت به این که توی فضای مجازی مثل توئیتر نشناسنش بهتره و احتمالن راحت تر بتونه بلند فکر کنه چون دیگه نیازی به ملاحظات نیست و قرار هم نیست توی برخورد بعدی از قضاوت شدن بترسه. شایدم نگاه بدبینانه تری هم باشه که اینا یه ابزاری شدن برای اینکه ملت زندگی هاشون رو اون طوری که دوست دارن نشون بدن نه اونطوری که هست. و خب راستش اینم هست که این ابزار ها باعث شدن آدم ها با کسایی ارتباط پیدا کنن که از لحاظ زمان و مکان ارتباط باهاشون در دنیای واقعی ممکن نبود. بالاخره نظام واقعن پیچیده‌ای هست. اما مسئله دوم چیه؟ این که اصلن چرا این کار هارو آدم می‌کنه؟ ما چرا حرف می‌زنیم اصلن؟ مناپال گفت: ترس، فراموشی و نسیان. این که آدم دوست داره بمونه. اما من واقعن قضیه برام جدی تره. هنوز درست نمی‌دونم اما مطمئنم خیلی خیلی جدی تره.

9april2019

خواب هایم دارد خطرناک و نگران کننده می‌شود. یعنی یک جور هایی دارم خودم را در موقعیت هایی می‌بینم که مال من نیست. خصلت های خاص دوستانم است که با من شریک شده‌اند در اوضاعی قمر در عقرب. قبلن هم اینطوری شده بود منتها این بار از پس کوچه های پنهان در سرم بود که فکر نمی‌کردم وجود داشته باشد.
یک بابایی نوشته بود که وبلاگ هایی هم هستند که هر چه بیشتر می‌خوانی حس می‌کنی نویسنده‌اش را بیشتر دوست داری دیدم چقدر قشنگ، واقعن همینطور است.
این دو روز همه چیز خیلی خوب بود. منتها چند روزی است مرضی افتاده به جانم که درگیری ذهنی آورده و خب انتظارش را نداشتم چون تا قبل از عید همه چیز خوب و عادی بود منتها نمی‌دانم چه شده یکهو؛ ولی خب این توانایی عجیب آدم در خو گرفتن و فراموش کردن هم خوب چیزی است، مخصوصن برای من که هر وقت چنین گرفتاری دارم می‌خوابم. هر وقت زیادی ناراحت می‌شوم هم می‌خوابم. خواب همه چیز را در خودش حل می‌کند و یکجورهایی پرتم می‌کند به جلو.
یک
یک زمانی که بچه‌تر بودیم قصه‌ی آموزنده‌ای بود درباره‌ی دختربچه‌ای که صبح می‌رفت مدرسه و می‌دید عینک ته استکانی مد شده و بر می‌گشت خانه و نق می‌زد که عینک ته استکانی می‌خواهد و فردایش عینک را می‌زد و خوشحال و خندان می رفت مدرسه و می‌دید که عینک دیگر مد نیست و ملت کفش مربعی قرمز پوشیده‌اند و بعد دوباره بر می‌گشت و نق می‌زد و فردایش کفش مربعی قرمز می‌پوشید و می‌رفت مدرسه و می‌دید که زکی! این ملت هم عجیبندها! کلاه شیپوری و دماغ گرد دلقک گذاشته‌اند و او هم باز دیر رسیده بود به مد ملت. حال این هم شده قصه‌ی ما و این فضای مجازی و وبلاگ. ما از همان اولش به همه چیز دیر میرسیدیم. ملت چسبیده‌اند به توییتر ما رفتیم فیسبوک، تازه داشتیم هجی فلیکر را یاد می‌گرفتیم ملت رفتند اینستاگرام و حال ما چسبیده ایم به پستوی وبلاگ. و خب دلمان نمی‌خواهد این را بگوییم اما وبلاگستان هم متروکه‌ای شده برای خودش و شاید اینهم از خوش شانسی ما بود وقتی آمدیم که همه رفته بودند.

دو
این روز ها دلمان یک کتابی، فیلمی، سریالی می‌خواهد که گرفتارمان کند. اسیرش شویم و سخت بگیریمش و تا مدت ها ولمان نکند. یکجور هایی ریشه بدواند در سرمان و یک تکه از وجودمان شود. یعنی حسابی کیفش را ببریم. آدمیزاد است دیگر. میل دارد به لایتناهی. اما چه کنیم که همه چیز ملال آور شده. عجیب است ها.

سه
دوروزی رفتیم بندر. شهر آرام بود. یک روزش را باران بارید و روز دیگرش آفتابی. آن شب تا صبح بیدار بودیم و نگاهمان به صدای باران بود. مهمانان نوروزی جای جای شهر بودند منتها خلوتی عجیب در شهر حس می کردیم. یک جور خلا که نفهمیدیم از چی ناشی میشد.

چهار
داشتیم برمی‌گشتیم روستا و در بین راه نخوابیدیدم و نگاهمان چسبیده بود به شیشه‌ی ماشین و سرسبزی موقتی که از دل باران و بهار به جان مسیر افتاده بود خیره شده بودیم و از این علف و گل های رنگارنگ لذت می‌بردیم و هر از گاهی دهاتی را می‌دیدم با چند خانه خالی از سکنه که دلمان خواست نگه داریم و برویم سرکی بکشیم در تاریکی آن خانه های خالی و خلوت که با مشتی سنگ و گل سال های سال زنده مانده بودند و شاید زمانی خلوت گاه جانوران و آدم های رهگذر بودند. یکهو برایمان جذاب شد. حتی برکه ها هم حال و هوای دیگری داشتند و مارا به سمت خود می‌کشیدند. کلا این دور و زمانه بد جور جذب خراب آباد ها و جاهای متروکه می شویم. چند سالی می‌شود که دهاتمان اینقدر سرسبز نبوده.

26march2019


شیراز و چند جای دیگر سیل آمده.
وضعیت غمناکی است برای ما.
دلمان غریب اشفته است از این وضع ملت.
اینجا هم هوا ابری است.
دل ما هم ابری است.
نم نمک بارانی می بارد.
ماندن در این دهات بس است.
قرار گذاشتیم بر برگشتن.
یاد روز هایی افتادیم که آن بنده ی بی خدا میگفت.
آن خواننده عاصی که ویرانمان کرد.
شبیه زمانی که کنار ساحل،
چیز می نوشتیم و
موج می زد و
نوشته ها می رفت.
ما نیز می رویم.

24march 2019

یک
یک جایی «از پیش از غروب» جناب لینک‌لیتر هم هست که سلین بعد از زمین و زمان حرف زدن و گفتن از احساساتش می‌گه که ظاهراً به چیز های کوچک خیلی اهمیت می‌ده و زمانی‌که بچه بوده مادرش همیشه می‌گفته که دیر به مدرسه می‌رسه و یه روز دنبالش می‌کنه تا ببینه چرا دیر به مدرسه می‌رسه و سلین می‌گه همیشه به افتادن آروم و یواش برگ درختای بلوط روی پیاده رو خیره می‌شده یا سایه برگ‌ها روی تنه درخت و رژه رفتن مورچه‌ها گوشه خیابون، چیزای کوچیک زمان رو کش می‌دادن و نگهش می‌داشتن. بعد می‌گه فکر می‌کنه در ارتباط با آدم‌ها هم همینطوره، درونشون جزییات کوچکی می‌بینه که مختص خودشونه و همین چیزای کوچک هستند که توجهش رو جلب می‌کنه و باعث دلتنگیش میشه و همین چیز های کوچک و زیبا انسان هارو از هم جدا می‌کنه و شخصیتشون رو می‌سازه و باعث میشه آدم ها شبیه به هم نباشن. بعدش سکوت می‌کنه و کمی می‌خنده ‌و به جسی میگه مثلاً یادمه ریشت یه ذره قرمزی توش داشت و زیر نور آفتاب قرمزتر می‌شد و روز رفتن جسی دلش برای همین تنگ شد.
دو
بابک احمدی توی مقدمه کتاب تردید حکایتِ چینی رو نقل کرده که روزی چوانگ تزو همراه دوستش هویی تزو بر فراز پلِ رودخانه‌ی هائو گردش می‌کردند:
– ببین این ماهی‌ها چقدر قشنگ از آب به بیرون می‌جهند، این نشانه شادی اونهاست.
– تو که ماهی نیستی، چجوری میتونی از شادی اونها خبر داشته باشی؟
– تو هم که من نیستی، چجوری میتونی بدونی که من از شادی اونها خبر ندارم؟
– بله، من تو نیستم و نمی‌تونم به درستی از دل تو خبر داشته باشم. اما در این نکته هم هیچ شکی نیست که تو ماهی نیستی و روشنه که نمیتونی از شادی ماهی‌ها باخبر باشی.
– پس بیا به اول بحث برگردیم. تو پرسیدی که چگونه من می‌تونم از شادی ماهی‌ها باخبر باشم و با اینکه فکر می‌کردی پاسخ رو میدونی باز این رو پرسیدی. اما من از شادی ماهی‌ها به خاطر شادی خودم باخبرم، شادی دیدن اون‌ها بر فراز پل هائو.»

سه
شاید عجیب باشه اما از یک جایی هیچ اتفاق خاصی نیفتادن برای من جذاب شد، یعنی حس خوبی بهم می‌داد؛ نه اینکه دقیقاً هیچی نشدن و بیکارگی، اما خب قبلن حس می‌کردم اتفاقات روزمره باید خارق‌العاده و پر از جزییات خاص باشن. اما الان معمولی ترین چیزها به هیجانم میارن. مثلاً سرخی چای توی لیوان روی میز یا دیدن قطره های بارون روی شیشه قبل از فرود اومدن برف پاک کن، دیدن عابرای خسته توی یک روز شلوغ، ابر های تیکه پاره شده توی آسمون که تصمیم دارن کنار هم جمع بشن و خب چیزای این مدلی. بدیهیات.
چهار
این هم مثالی دیگر دیوید فاستر والاس هم شروع جالبی داره. دو تا ماهی داشتن با هم شنا می‌کردن که سر راه‌شون خوردن به یک ماهی پیرتر که داشت از اون‌ور می‌اومد و براشون سر تکون داد و گفت «صبح به خیر بچه‌ها! آب چطوره؟» بعد دو تا ماهی جوان شنا کردن تا آخر یکی‌شان به اون یکی نگاه کرد و گفت «آب دیگه چه کوفتیه؟»

پنج
آدمیزاد هم نه مثل ماهی موجود عجیبیه، هر کس به نحوی خودش رو درگیر زندگی می‌کنه و لذت می‌بره. آقای پیمان هوشمندزاده جایی از کتاب خواندنی لذتی که حرفش بود می‌گه لابه‌لای برنامه‌های کوتاه و بامزه‌ای که از تلویزیون پخش می‌شه بچه‌ای به پاره شدن یک تکه کاغذ می‌خندید. غش می‌کرد. اونقدر به شوق می‌آمد که آدم باورش نمی‌شد. ما هیچوقت نمی‌فهمیم علت خنده‌اش چی بوده اما هر چه بوده خارج از مسیر عادی زندگی و انتظارش اتفاق افتاده. مواجهه‌ای لذت بخش که درست مثل طنز یک‌دفعه ما رو به سمتی پرتاب می‌کنه که انتظارش رو نداریم. ما هرگز به واقعیت اون بچه نمی‌رسیم. دربرابر او بی‌نهایت اتفاق جدید قرار داره که از هر کدوم اون‌ها می‌تونه شگفت‌زده بشه. چیزهایی که برای ما سال‌هاست عادی شده‌. ما دنبال لذت های پیچیده‌تری هستیم. لذت های دومینونی، لذت هایی که منتظرش نیستیم و یا نمی‌شناسیم، لذت کشف بدیهیات.
شش
شاید بدیهیات معمولی زود فراموش بشن اما گویی عجیب‌ترین راز های جهانند. و خب همین چیز های ساده بود که شاید من رو درگیر یک جور درماندگی کرد. درماندگی در باب اتفاقات روزمره جهانی که ازش گذر می‌کنم و چقدر هم سریع داره همه چی پرت میشه جلو و این غمگینم میکنه.
هفت
اما خب شایدم حق با امیره :«آدمها این روزا با معمولی بودن متأثر میشن، گور بابای همه‌ی این چیزها، وقتی جراتش رو نداریم دیگران رو با هیولای درونمون آشنا کنیم.»
هشت
آیا چوانگ چو بود که در رویا
دید که پروانه‌ای است؟
یا پروانه بود که به خوابش
خود را چوانگ چو دید؟

| لی پو |
نه
چیزها چنان که می‌نمایند نیستند_ اما چه کسی می‌داند؟

22march2019

۱
سال نو شده بود و با خرزو خان خلوت کرده بودیم که یادی کنیم از آنچه بر ما گذشته، منتها از شما چه پنهان خرزو خان اصرار که بیخیال و ولش. ما هم گفتیم ولش و خرزو خان گفت تا حالا دقت کردی حرف زدن از چیز های ساده و روزمره و یا به قولی همان بدیهیات زندگی چقدر سخت است؟ گفتم بله، ولی برای ما اینجور چیز ها چقدر جذاب است! و گفت که چیز های سخت و طاقت فرسا گاهی همین اسیر انتخاب و مسایل روزمرگی بودن است. ما که دیدیم خرزو خان دارد اوج میگیرد گفتیم بیا و فیلمی تماشا کنیم.

۲
داستانش هم از انجایی شروع شد که گویی پای عکاس خبری به علت تصادف شکسته و شما می‌مانی و خانه‌ای خلوت که احتمالا بعد از کمی سرگرم کردن خود با وسایل خانه حواست پرت سر و صدای پیانویی می‌شود که از خانه همسایه روبرویی بیرون می‌آید و بعد ناگهان دختری را می‌بینی که تمرین رقص باله می‌کند و خانمی که در طبقه پایین منتظر کسی است و بعد متوجه می‌شوی که انگار در خانه‌اش را زده اند و بعد که می‌رود در را باز کنید ماجرا جالب‌تر میشود چون کسی پشت در نیست و فقظ موجودی خیالی دارد با این خانم دلشکسته بگو مگو میکند. بعد میفهمی که زکی! چه خانه های جالبی! و کارت می شود دید زدنشان تا اینکه ماجرایی عجیب تر در نصف شبی بارانی رخ می‌دهد. و خب بقیه اش بماند. تا اینجا که ما که حسابی سرگرم شده بودیم، بدجور گرفتار فیلم پنجره پشتی شدیم. آقای جیمز استوارت چقدر بازی خوبی داشتند.
آقای خرزو خان گفت به دیالوگ لیزا فکر کن که بخشی از زندگی دیگری بودن یعنی چه و ما گفتیم نمی‌دانیم و بعد گفتیم فکر کنم کسی از پنجره‌اش همش حواسش بهت باشد و بفهمد کی آدم می‌کشی، ترسناک نیست؟

۳
خواستیم عیشمان را کامل کنیم و امدیم دیدیم به! ما که در روستا هستیم. چرا نریم پیاده روی؟ بعد یادمان آمد خسته‌ایم و بهتر است منتظر مادربزگ باشیم که بلند شود و نان بپزد و ما نگاه کنیم و اسیر همین روزمرگی شویم.
۴
خواستیم از این وضعیت عکس بگیریم. یک حلقه فیلم گذاشتیم در دوربین و راه افتادیم بیرون. بعد دیدیم که چقدر دنیای عکس ها ساکت است و هیچ صدایی ندارد. گویی آدم ها و اشیای بی جان در لحظه ای غرق شده اند و دروغی را حمل می کنند، اخر دنیای عکس ها همیشه عجیب برای ما بدیهی است و همین بدیهیات هستند که تاریکی چیز ها را برای ما روشن می‌کنند مثل همین عکس ها که از بدیهیات می گویند و خاطراتی را زنده می‌کنند که آرام و ساکت پنهان شده‌اند در گوشه خیالمان.

۵
آقای مارانا که بسیار کاردرست تشریف دارند در وبلاگشان به مطلبی برخوردیم به نقل ایرج انیشتن‌اینا که:
وبلاگ یک چیز بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار خصوصی است که نمودِ بیرونی دارد.

۶
توی دلم گفتم کاش یک جستار نویس حرفه‌ای بودم. کاش ذهن درست و حسابی داشتم و اینقدر زود همه چیز در حافظه ضعیفم حل نمی‌شد.

19march2019

سپهرجان،
دوست من.
خوشحالم که کنار آمده‌ای و چقدر سخت است کنار آمدن، آن هم با چنین غمی. غمگینم که اینقدر زود بزرگ شدی. مرگ همیشه غریب است و عادی نیست. رعدی که ناگهان خشک می‌کند، باقی بهت و حیرت است‌. در خیابان ها قدم میزنم و فکر میکنم به دوستم که شاید کمی شریک غمش باشم اما نمی‌توانم؛ از چهار راه ها می‌گذرم و خودم را پرت می‌کنم به این کوچه و آن کوچه تا کمی هضم کنم فکری که در سرم همینطور جوانه می‌زند و دردش را پخش می‌کند؛ نه. چگونه بتوانم از چنین دردی سخن بگویم؟ یا حسش کنم؟ نمی‌دانم چه کنم. سعی می‌کنم لمس کنم خاطرات را، آنچه که داشته‌ای و رفته و یادی که می‌ماند و اشکی که جاری می‌شود، پاره های دلتنگی، اظطراب و داغی مرگ. شاید نخواهی بر این اندوه غلبه کنی، آخر تا کی هر چیز که نشانی از انسانیت است در خود کشتن؟ مسکوب گفته بود گمانم. میخواهی کتابش را برایت بگیرم؟ دلم نمی‌آید، غمگین تر میشوی. اما آنچه امروز در صورتش دیدم غریب بود؛ لاغر شده بود. گویی ناگهان پرت شده بود در وسط جاده زندگی. خیال اینکه معجره ای همه چیز را به عقب برگرداند. که زمان بچرخد، کلمه ها عوض شوند و خوشحال باشد و این‌گونه سخت نگوید چه بر سرش آمده. میدانم که برای او، بدون او همه چیز طولانی است.

19march2019

چند روز پیش بارون حسابی اومد. دلمون رو شست. توی سرم گفتم باران عمر را می‌شوید و جوانی میآید. خرزو خان گفت چطوره نگاهی به مطبوعات بندازیم؟ گفتم چی از این بهتر! رفتم مجله فیلم و روزنامه سازندگی رو خریدم که ببینم چه خبره. یاد پارسال افتادم که منتظر ویژه نامه عید بیست و چهار و داستان بودم، اما خب امسال دیگه اون تیم نیستن و پخش و پلا شدن.
خرزو خان آمد و گفت باز برویم سینما. اولش دلم نمی‌خواست و میخواستم تجربه خیلی بد فیلم بسیار بد و مزخرف رحمان۱۴۰۰ به هر شکلی فراموش بشه و ذهنم آروم. منتها گفت نمیشه فیلم سعید روستایی رو ندید، گفتم بریم. توی راه به تقی و کیا و علی شریعتی هم برخوردیم و گفتم پس اینارو هم ببریم. رفتیم که بریم و وقتی رسیدیم مهری هم گفت داره میاد، ما وارد سالن شدیم و مهری هم بهمون اضافه شد، فیلم که تموم شد راضی بودیم و داشتیم به فیلم فکر میکردیم. خرزو خان گفت خوشحاله که کلیشه پلیس شکسته شده و چندین و چند بازی خوب دیده، من هم گفتم صحنه های بزرگش رو دوست داشتم، بعدش قرار بود برم پیش جواد که پدرم زنگ زد. رفتم داروخونه، هفت سین گذاشته بودن، هنوز دکتر نیومده بود. اومد و گفت بریم شکلات بخریم روز آخری بذاریم روی پیشخوان. گذاشتیم. دکترا رفته بودن چون نزدیک عید بود و فقط متخصص گوش و حلق بود، دکتر چشم هم به چند نفر نوبت داده بود اما خودش رفته بود سفر و ملت کلافه بودن.
شب تر شد. همه چی آروم بود. از هفت سین عکس گرفتیم. چهارشنبه سوری بود و هیچ صدایی نمیومد، غمگین شدم. توی راه برگشت صف طویل مامور هایی که شبیه لاک پشت های نینجا بودن رو دیدم. متوجه شدم چرا صدایی نبود.

دیروز اتفاقی به آقای سر هرمس مارانا برخوردم، آقای مارانا گویا معمار هستند و اولین بار سپهر(نه اون سپهر که توی پست قبلی گفتم) کانالش رو برام فرستاد منتها این بار از توییتر وارد وبلاگش شدم. آخ که چقدر من کیف می‌کنم وقتی وبلاگی با قدمتی طولانی می‌بینم آن هم وقتی نویسنده خوبی داشته باشد، عیش چند روزم با خواندنش کامل می‌شود. در یکی از دنیا های موازی من معمارم.
سال هم گذشت. من و ماندم و من.

15march 2019

داشتم تلاش میکردم یکمی هیجان وارد زندگیم کنم و تصمیم گرفتم هر روز پست بذارم اینجا. این سی و ششمین بار شده که چنین تصمیمی میگریم.
دیروز رفتم کتابفروشی و کتاب شکسپیر و شرکا رو خریدم که توی عید بخونم. قبلش تصمیم داشتم زمین سوخته رو بخونم اما خیلی تلخ بود و برای وضع فعلی من مناسب نبود و پرتش کردم به زمان دیگری. توی مسیر صادق و آرین رو دیدم، خوشحال دشم. یه کم راه رفتیم. هوا خوب بود. پریروز هم سپهر رو دیدم، حرف های مهمی زد که باید جداگونه درموردش بنویسم. بعدش هم مرتضی و نیما رو دیدم . اونا دوستای قدیمیم هستن.
اینجا جای خوبیه.
هوا ابری شده. کمی ملال آور، زمستون داره تموم میشه و برگا هنوز خش خش میکنن. بندرعباس آب و هوای عجیبی داره. طبق عادتم دوباره رفتم بیرون توی خیابون که کمی از خفگی بیرون بیام. داشتم همینجور راه میرفتم و متوجه شدم وقتی راه میرم و سرما هم خوردم عصبی تر میشم و حواسم خیلی به اطراف پرت میشه. این دفعه مقصد خاصی نداشتم و داشتم به حرفای سپهر فکر میکردم، اتفاقی که براش افتاده ناگواره و خوشحالم که تونسته تحملش کنه. از کوچه ها و پیچ های متوالی میگذشتم و کرخت بودم و وقتم رو برای دور شدن از مشکلات میکشتم. اولین بار بود که حس کردم چقدر راحت و عجیب میشه بین مغازه ها وادم ها و ماشین هایی که رد میشن و هیاهوی بیرون خود رو گم کرد.
بقیش رو بعد مینویسم

29dec2018


فیلم درخشان درخت گلابی وحشی با ظرافت از گوهر راستین سینما یاد کرده است: تصاویر دنیای خیالی به چشم ما واقعیت می‌یابند و زنده می‌شوند؛ و ما آرام، از جهان زندگی هر روزه‌ی خویش دور می‌شویم. سینما نیز گذر راه از بیداری به خواب، از واقعیت به خیال است. در تاریکی سینما به تصاویر گذرا باور می‌آوریم و اشباحی را زنده می‌بینیم. پس فیلم به یادمان‌هایمان همانند می‌شود. نگاهی است به آنچه می‌رود، و در این رفتن راست‌تر و زنده‌تر از هر چیز دیگر می‌نماید.
چراغ ها نیم‌روشن می‌شوند. نمی‌دانم کجایم؟ در شهری که دوستش دارم و اکنون از این سینما به کوچه‌هاش گام می‌نهم، یا در روستای دور افتاده‌ای در ترکیه، میان تپه های شن. نمی‌دانم زمان چگونه گذشته است، در بیداری یا در رویا. حسرت آن لحظه‌ها همه‌ی عمر با من خواهد ماند. دریغ زندگی همراه با انگاره‌ها و خیال. تصویر سینمایی می‌گذرد و حسرت همواره با گذر همراه است.

13nov2018

اومدم جشن معارفه و یه سری چیز میز دیگه برای روز شیمی. سه نفر روی صحنه هستن که دوتاشون گیتار دستشونه و طبیعتاً نفر سوم خوانندس. زود اومدیم و دارن تمرین می‌کنن دو تا از کارهای منصفی رو میخونن. حس بدی بهم دست میده . خیلی بد خوند. سعی می‌کنم خودم رو به چیزای دیگه مشغول کنم. آدمای بیشتری دارن اضافه میشن، رئیس دانشگاه و مریدانش وارد میشن و چند لحظه بعد سرگروه شیمی. اسم هیچکدوم رو نمی‌دونم. پرده میاد پایین و اون سه نفر محو میشن. قاری اومده و داره صلوات میفرسته، بقیه تکرار می‌کنند بعد شروع می‌کنه : لا يُكَلِّفُ اللَّهُ نَفْساً إِلَّا وُسْعَها لَها ما كَسَبَتْ وَ عَلَيْها مَا اكْتَسَبَتْ رَبَّنا لا تُؤاخِذْنا إِنْ نَسِينا أَوْ أَخْطَأْنا رَبَّنا وَ لا تَحْمِلْ عَلَيْنا … همینطور دانشجو های بیشتری دارن وارد میشن. صدا اوج گرفته و دوباره همون آیه تکرار میشه. یه لحظه مکث و یه گروه از کسایی که صندلی های ردیف بغل نشستن بلند یه چیزی میگن. یه جور هنجار شکنی. یک لحظه سکوت، قاری صدق الله میگه و بقیه صلوات می‌فرستن. سرود ملی پخش میشه و بقیه پا میشن […] پس خبری نیست. دست میزنن. تمام. مجری شروع می‌کنه. یک سری حرف مثل بقیه نشست های این مدلی. بعدش مدیر گروه میاد، شخصی به نام قادری. ناراحته که یه پروفسور از دانشگاه شیراز نیومده که گویا مریض بوده، بعد در مورد گروه شیمی دانشگاه حرف میزنه. میگه گروه شیمی نوپاست و کسایی که فارغ‌التحصیل شدن جاهای دیگه خیلی اوضاشون خوبه و همه راضین. کسی که جلوی من نشسته میگه دروغه. بعد میگه چطور این گروه تشکیل شد، و تشکر می‌کنه از زحمات چند نفر، مثلاً مدیرگروه قبلی. و بعد از اهمیت انجمن علمی حرف میزنه و در همین حین از چند نفر تشکر می‌کنه.
بعدش می‌ره پایین و مجری میاد. از اساتید دعوت می‌کنه و بعد دانشجو ها دونه دونه میان و لوحشون رو میگیرن و یه گل پلاستیکی که توی قوطی مچاله شده. فامیل من با م شروع میشه و طبیعتا من اخرین نفرات هستم. اسمم رو صدا میزنه. میرم. بعد رئیس دانشگاه میاد و یه سری چیز میگه در مورد این که خوبه این اتفاق افتاده و انشالله کارای بین رشته ای رخ بده و توی بحث علمی پژوهشی قدم هایی رو برای دانشگاه برداریم. و همین جور گروه ها رو برای بقیه رشته ها هم داشته باشیم. و بعد با ذکر صلوات می‌ره. مجری میاد و میگه دوباره اساتید بیاد تا از اعضای انجمن تقدیر بشه. استاد کوسج رو می‌شناسم و بقیه رو نه. بعد اعضای برتر انجمن میان. دارم به این فکر می‌کنم که برم. حوصلم سر می‌ره. مجری دوباره میاد و میگه قراره گروه موسیقی بیاد و بعد همراه مدیریت برن نمایشگاه شیمی رو افتتاح کنن و درخواست می‌کنه ما هم همراهی کنیم. من که باید برم خونه. پرده دوباره بالا می‌ره و اون سه نفر سعی میکنن آماده بشن. موزیک کم کم تموم میشه. وتمام. صدای دست. همهمه خروج.

10 nov 2018

امروز استاد ریاضی نیومد. مجبور شدیم زودتر بیایم خونه. این جمله رو نوشتم و ادامه ندادم. این تنها دلیلی بود برای شروع نوشتن در این یک ماهی که هیچ چیزی ننوشتم. چرا؟ نمی‌دونم. به نظرم باید خودم رو عادت بدم. برای همین هر روز می‌نویسم. این نوشته یجور تعهد با خوده.
چند روز پیش شایدم بیشتر پاریس تگزاس ویم وندرس رو دیدم، یه جایی از فیلم شخصیت اصلی میاد می‌گه من این زمین رو خریدم. این بیابون خالی رو. این جا من شکل گرفتم و بعد چیزای دیگه‌ای میگه که یادم نمیاد و فیلم رو جذاب می‌کنه، باعث میشه بیشتر فیلم رو دوست داشته باشیم یعنی برید ببینید.
دارم به ارزش خاطرات و کلمات فکر می‌کنم. چند وقت پیش یه نوشته که دوسال قبل نوشته بودم رو دوباره خوندم و برام عجیب بود که چقدر حسم نسبت بهش عوض شده. کلمه هایی که یک زمانی توسط من حس خوبی داشتن برام شعاری و کسل کننده میومدن. دارم در مورد این وضعیت و رابطه ام با آدمها هم فکر می‌کنم اما چیزی در موردش نمی‌نویسم.
امروز دوباره دیدمش. این هفتمین باره که از شروع دانشگاه می‌بینمش. همیشه همون شکل از جلو یه چیزی داره رد میشه و شایدم با یکی داره حرف میزنه من فکر می‌کنم چطوری دو نفر اینقدر شبیه هم هستن. جالبه که اونی که شبیهش هست رو هم هیچوقت ندیدم.
چند روز پیش عرق سرد و مغز های کوچک زنگ زده رو دیدم. هیچکدوم اونقدر درگیرم نکردند. این هفته میرم گرگ بازی رو می‌بینم. احتمالا اونم چیز خاصی نباشه. اما خب دلم به همین چیزا خوشه.
روی تخت دراز کشیدم و دارم این متن رو مینویسیم. یه آهنگ از ایمجین دراگونز داره پخش میشه. نمی‌فهمم چی میگه اما حس می‌کنم داره بهم هیجان میده. بله حس. این عنصر عزیز که زندگی رو قابل تحمل کرده. می‌نویسم سه روز بعد پستش کن.
این متن رو یک هفته قبل نوشتم. این روزا هیچی عادی نیست. باید یه کمی تغییر بدم شرایط رو اما نمی‌دونم چجوری.

23 sep 2018

این روزا هر چیز غریب تر از قبل غمگینم می‌کنه، از اعتصاب معلم زیست و زیستن گرفته تا اتفاقی که امروز توی اهواز رخ داد. زندگی واقعا چقدر مسخره شده، برای من همیشه این سوال پیش اومده که اگه برای من اتفاق این چنینی بیافته چی؟ اگر همین الان که دارم توی خیابون راه میرم یک ماشین منفجر بشه و یا همین الان یکی زیرم بگیره چی؟ وقتی توی توئیتر زیاد می‌چرخم و هر روز طوفان توئیتری برای این زندانی و اتفاقات دیگه که رخ می‌ده رو می‌بینم از خودم می‌پرسم واقعا من دارم کجا زندگی می‌کنم؟! اصلا چه غلطی داره این زندگی با من می‌کنه؟
و بعد ناخودآگاه خودم رو دلداری می‌دم که کل جهان همین گلدونی هست که همه دارن توش غلت می‌خورن و من دقیقا این وسط دارم چیکار می‌کنم؟ اصلا چرا هیچکدوم از این بلا ها سر من نیومده؟(البته اومده ولی زنده موندم) و یا شب، قبل از خواب، به این آکواریوم بزرگی که همه داریم توش خفه میشیم فکر میکنم و از خودم می‌پرسم که اگه این خواب بیداری بعدش نداشته باشه چی؟ هان؟ درسته کثافت و مزخرف و مبتذله اما تنها چیزی هست که ما داریم؟ اگه ولش کنیم چی؟
اگه همون بهتر که ما هم اتفاقی میون این همه اتفاقی که روزا داره می‌افته خودمون رو تموم کنیم چی؟ و بعد زده می‌شم از تمام این آدما.عکسا.صفحه ها. از همشون . و یه روز از همشون می‌رم بیرون. و یه گوشه می‌گیرم می‌خوابم. البته که می‌شه رفت تو غار اما خب خیلی زود احتمالاً میام بیرون و دیگه زیاد برام مهم نیست که داره چی میشه و یا چی قراره بشه. فقط مطمئنم که یه بزدل بی خاصیتم و مجبورم هر روز و شب یه نقش از تئاتر مزخرف زندگی رو بازی کنم.

و یا رود رو بشکنم و خلاف جریان حرکت کنم.

4 aug 2018

گاهی اوقات سعی می‌کنم اطرافم را تغییر دهم و داستانی را سر هم کنم. به دور و برم نگاه میکنم و سعی میکنم قصه‌ای سر هم کنم. به میز روبرویی خیره می‌شوم. خانمی که یکی از مسئولین کتاب‌خانه است درگوش پسری که روبرویم نشسته چیزی می‌گوید و پسر هم سری تکان می‌دهد و کتابی از کیفش در می‌آورد وبه خانم تحویل می‌دهد. خانم می‌رود و پسر به روبرویش خیره می‌شود روبروی پسر مردی نشسته که حدوداً چهل پنجاه سالی دارد، موهای جوگندمی و سرش کمی تاس است . یک لنوو روبرویش روشن است و چند کتاب زبان بغل دستش دیده می‌شود او را تقریبا هر روز می‌بینم. همیشه همان گوشه روبروی پسر می‌نشیند؛ شاید چون تنها میزی است که به پریز ارتباط مستقیم دارد. لپ تاپش را هر روز در میآورد و به برق می‌زند و شروع به نوشتن می‌کند. گاهی دفترچه کوچکی کنار دستش می‌بینم که چیزی در آن یادداشت می‌کند.اول حس کردم امروز هم مثل بقیه روز ها مشغول نوشتن و خیره شدن به لب تاپ است اما کمی که دقت کردم دیدم چشم هایش از پشت عینک ته استکانی اش به سویی دیگر زلزده بود و پسرکی را نگاه می‌کرد که همیشه با لباس مدرسه میآید و کتاب کوچکی را در میآورد وشروع به رنگ کردن می‌کند و پسربچه امروز هم مثل بقیه روز ها مشغول رنگ کردن است و دارد پسری را رنگ می‌کند که روبرویش خانمی که یکی از مسئولین کتاب‌خانه است درگوش پسری که روبرویش نشسته چیزی می‌گوید.

12 april 2018

روز ها درحال گذرند
میان سایه های زمان
و درمیان خیالات من
رویایی آرام گرفته
در انتهای ابدیت
زمان می‌ایستد
رویا سخن می‌گوید
نمی‌شنوم
سال هاست نمی‌شنوم
تنها می‌توانم سکوت را زمزمه کنم
و چشم‌هایم را آرام ببندم
و بعد در میان خیالات لایتناهی
بدنبال تو بگردم
نمی‌دانم چند روز مانده
دوماه؟
بیشتر؟
نمی‌دانم
تنها میدانم چیزی نمانده
تنها چیزی که مانده سکون است
و سکوت.

22 feb 2018


خیلی وقته دوس داشتم وبلاگ نویسی رو شروع کنم. از همون بچگی توی بلاگفا و سایت های مشابهش اکانت می‌ساختم و هیچوقت چیزی نمی نوشتم؛ انگار که اصلا نوشتن مهم نبود و فقط داشتن بود که اهمیت داشت. نمی‌دونم. الان که به اون روزا فک می‌کنم لبخند یاهو مسنجر یادم میاد. دوره ای که همینطوری از این چت‌روم به اون یکی چت‌روم سرک می‌کشیدم تا ببینم دنیای بقیه آدمها چطوریه. هیچوقت فکر نمی‌کردم اینترنت اینقدر سریع گسترده بشه یادمه یک ساعت صبر میکردم تا با دیال آپ یه فایل چهارده مگی رو دانلود کنم. که تهش فهمیدم ویروس بوده و کامپیوتر صفحه مرگ رو نشونم داد. یادمه یواشکی می‌رفتیم کتابخونه تا از نت مفتی استفاده کنیم. ما توی منازل سازمانی بودیم و با دوستام صبح که کتابخونه باز بود از سیستم ها و اینترنتش استفاده می‌کردیم و یواشکی پنجره رو باز نگه می‌داشتیم تا شب بتونیم ازش استفاده کنیم و بیایم داخل. دقیقاً نمی‌دونم چطوری از نرده ای که داشت رد می‌شدیم اما یادمه با شوق و ذوق توی اون تاریکی یواشکی با هم حرف می‌زدیم و سیستم هارو روشن می‌کردیم و شروع می‌کردیم به گشتن و غوطه‌ور شدن توی دنیای مجازی… توی صفحات چت و کلوب و سرچ کردن درمورد بازی های مختلف، فیلما، آدمهایی که دوستشون داشتیم و برامون جذاب بودن اون موقع خیلی اهل گیم بودیم و زندگی یه معنای دیگه داشت. راستش همیشه هم سرچ هامون درمورد این چیزا نبود. گاهی اوقات حس کنجکاوی یکی گل می‌کرد و شروع می‌کرد به سرچ عجیب و غریب تا شاید بتونه حس کنجکاوی درونیش رو به هیجان بیاره. اگه موفق می‌شد و اتفاقی از دیوار سانسور رد می‌شد و چیزایی رو می‌دید که قرار نبود هرجایی ببینه(!) که عموماً عکس بودند ؛) سریع اعلام می‌کرد و ما دور کامپیوترش جمع می‌شدیم و نمی‌دونستیم واقعا چرا باید چنین چیزی رو دید. فقط حس می‌کردیم الان دیگه هیچ چیزی توی جهان وجود نداره که بخواد مارو محدود کنه. یجورایی حس آزادی و شایدم طغیان البته برای من فقط کنجکاوی کودکانه بود. به نظرم جالبه که هیچوقت گیر نیفتادیم البته اواخر گویا پنجره هارو می‌بستند و شایدم میدونستن. نمی‌دونم. اما می‌دونم از یجایی به بعد دیگه ادامه ندادیم، گویا هیجانش یکهو رفت یا شایدم کامپیوترا خراب شدن. نمی‌دونم.
الان که به اون روزا فکر می‌کنم حس خیلی خوبی بهم دست می‌ده. این دورانی که ازش حرف میزنم کودکی بودند که دیگه هرگز برنمی‌گرده. بازی های که همه با هم می‌کردیم، سی دی قرض دادنا، پارک و اون تابی که همیشه روش می‌نشستیم… نمی‌دونم چطوری بگم چون مربوط به یک دوره طولانی میشه و اتفاقای مختلفی به ذهنم هجوم میارن و من تنها به این فکر می‌کنم که چقدر اون دوران از من دوره اونقدر دور که انگار هزاران سال ازش گذشته. انگار زندگی یک نفر دیگه بوده. به نظرم گفتن از اون دوران کافیه . الان دارم یک سری درس مرور می‌کنم برای آزمون فردا. همینطورم دارم به آینده فکر می‌کنم و به کنکور هنر که چقدر می‌تونم روش وقت بزارم…شرایط عجیبیه.
امروز می‌خواستم لیدی برد رو ببینم اما فرصت نشد احتمالاً فردا با خیال راحت بتونم ببینم. از کارگردانش چیزی ندیدم ولی حس می‌کنم فیلمسازیش رو دوست داشته باشم. آخرین فیلمی که دیدم و هنوز توی ذهنم می‌چرخه هجوم شهرام مکری بود. دوست داشتم بیشتر درموردش بگم اما نمی‌دونم از کجا شروع کنم برای همین نمی‌گم. شایدم چون نمی‌خوام همون چیزای تکراری رو بگم.
این روزا چیزی نمی‌خونم. از وقتی جنایت و مکافات تموم شده هیچ چیزی رو شروع نکردم و هنوز درگیر کتابم. واقعا لذت بردم. چقدر همه چیز خوب و درجه یک بود. نمی‌دونم بعدش سراغ چی برم. احتمالاً قمارباز رو بخونم. شایدم رفتم سراغ اون کتابایی که مدتیه گوشه کمد جا خوش کرده و کم کم داره گرد روش میاد.
اون روز رفتم کتابفروشی تا یه کتاب از کالوینو سفارش بدم که به حال و هوای زمستون بخوره اما موجود نداشت که برام بیاره. بین نمایشنامه ها گشتم و دو تا کار برداشتم. جفتشون از نشر بیدگل. بیدگل ازون نشر هاست که کارشون رو به عنوان ناشر دوست دارم. کتابها بوی خوبی دارن و روی جلد هم همیشه خوب کار می‌شه. از نظر محتوا هم چیزایی که خوندم خوب بودن.
این مدل نوشتن رو نسبت به اون نثر جدی بیشتر دوست دارم و احتمالا همین مدلی ادامه بدم.به نظرم برای امشب کافیه. شاید بعد از پست کردن این رفتم توی اسپاتیفای و یه جز آروم یا یکی از کارای ردیوهد که دوست دارم رو گوش بدم. احتمالا دی‌درمینگ، بعدشم به بهونه اینکه دارم شام میخورم دورهمی دیدم. و بعد هم کمی به خواب فک کنم.